ماجرای هلاکت عبیدالله بن زیاد و چرخش مار در بینی و سر او

زمانی که سرها را مقابل مختار به گوشه‏اى‏افکندند در مقابل چشمان حاضران «مار» کوچکى بعد از چند مرتبه پیچ و تاب خوردن به سر عبیدالله رسید و چندین بار وارد بینی او شده و از گلوی او خارج شد.

خبرگزاری شبستان، گروه قرآن و معارف:  عبیدالله ابن زیاد هنگام حادثه عاشورا والى کوفه بود. امام‏حسین و یارانش به دستور او به شهادت رسیدند. به ابن زیاد «ابن‏مرجانه‏» هم مى‏گویند چون مادرش که کنیزى زناکار و مجوسى بود،«مرجانه‏» نام داشت. وى عمربن سعد و سپاهش را به کربلا فرستادتا امام حسین(ع)را به بیعت وادار سازند و یا او و یارانش را به‏شهادت برسانند و اهل‏بیتش را به اسارت بگیرند.


ابن زیاد، در جوانی به سیاست و قدرت، دست یافت. او هوش سیاسی و به تعبیر دیگر، جرئت و قساوت خود را ـ که از پدرش به ارث برده بود ـ در راه مقاصد شیطانی بنی امیه به کار می‌گرفت. ابن زیاد در زمان معاویه، به حکومت بصره منصوب شد و پس از معاویه، یزید او را در همان منصب، ابقا کرد و برای مقابله با امام حسین (ع)‌ با مشورت سِرجونِ نصرانی، فرمانداری کوفه را نیز به وی واگذارد.

 

ابن زیاد پس از مرگ یزید، ادعاى خلافت کرد و اهل بصره و کوفه‏را به بیعت فراخواند ولى‏کوفیان او و یارانش را از شهر بیرون‏کردند و در صدد انتقام گرفتن از خون شهداى کربلا برآمدند. وى که‏به شام گریخته بود، براى خاموش ساختن انقلاب توابین به جنگ آن‏هاشتافت.

 

نقش عبیدالله بن زیاد در کربلا

 

در حادثه کربلا، همه جنایت‌ها، به دستور مستقیم عبیدالله تحقق یافت، چنان‌که پس از یزید، بیشترین نقش را در این فاجعه دردناک داشت. او پس از واقعه کربلا نیز در کمال سفاکی، اعتراض‌های عراقیان را سرکوب نمود؛ اما سرانجام و پس از مرگ یزد، در حالی که بر حسب نقل، چهار هزار و پانصد نفر از شیعیان با وضعی فجیع در زندان او بودند، در برابر نافرمانی و شورش بصریان، تاب نیاورد و ذلیلانه فرار کرد.

 

اندکی بعد، وی در روز دهم محرم سال 67 هجری ـ یعنی تنها شش سال بعد و درست، در همان روزی که امام حسین (ع) به شهادت رسیده بود ـ با سپاه ابراهیم بن مالک اشتر،‌ در خازر (در پنج فرسنگی موصل در شمال عراق) درگیر و به وسیله او کشته شد.

 

در این جنگ سخت که با پیروزی ابراهیم اشتر همراه بود، افزون بر ابن زیاد، بسیاری از فرماندهان جنایتکار و سپاهیان شام، به هلاکت‌ رسیدند. ابراهیم، بدن ابن زیاد را سوزاند و سرش را برای مختار ثقفی فرستاد و او نیز سرش را روانه حجاز نمود تا امام زین‌العابدین (ع) ‌و خاندان پیامیر (ص) را خوشحال کند.

 

در کتاب «البدایة و النهایة» آمده است: زمان تولد عبیدالله بن زیاد، بر اساس آنچه ابن‌ عساکر از ابوالعباس احمد بن یونس ضبّی نقل کرده، سال 39 [هجری] بوده است.


ابونعیم فضل بن دکین گفته: گفته‌اندکه عبیدالله بن زیاد، وقتی حسین (ع) را کشت، 28 ساله بود. می‌گویم: بنابراین، او در سال 33 [هجری]، به دنیا آمده است.

 

در کتاب «سیر أعلام النبلاء» آمده است: عبیدالله بن زیاد بن ابیه ... به سال 55 [هجری] در 22 سالگی، حاکم بصره شد ... صورت زیبا داشت و بدباطن بود. گفته‌اند: مادرش مرجانه، از دختران پادشاهان ایران بود .

 

سری بن یحیی، از حسن [بصری] نقل کرده که گفت: عبیدالله، در حالی که جوانی نادان و خونریز و سرسخت بود، پیش ما آمد و معاویه او را به عنوان حکمران، انتخاب کرده بود ... حسن گفت: عبیدالله ترسو بود.

 

در کتاب «تاریخ الطبری» در توصیف ابن زیاد به گفته‌های خودش استناد شده است. عبیدالله بن زیاد، در یکی از سخنرانی‌هایش می‌گوید: من، پسر زیادم. در میان افرادی که بر روی زمین‌ راه می‌روند، منم که به او شباهت دارم و هیچ شباهتی به دایی و پسر عمویم ندارم.

 

در کتاب «المعجم الکبیر» به نقل از دربان عبیدالله بن زیاد آمده است: پس از کشته شدن حسین، پشت سر عبیدالله بن زیاد، وارد قصر شدم. آتشی در صورتش شعله کشید. آستینش را بر صورتش گذاشت و گفت: دیدی؟

گفتم: آری. پس به من دستور داد که آن [حادثه] را پوشیده نگه دارم.

در کتاب «تاریخ الطبری» آمده است: یساف بن شریح یشکُری، از علی بن محمد

، نقل کرد که: پس از هلاکت یزید، ابن زیاد از بصره بیرون رفت و در شبی گفت: سوار شدن بر شتر برایم سخت است. برایم حیوان سم‌داری فراهم کنید.

 

برایش گلیمی را روی الاغی انداختم و سوار شد، در حالی که پاهایش به زمین می‌رسید. او در جلوی من حرکت می‌کرد و وقتی خاموش می‌شد، سکوتش طول می‌کشید.

 

به خود گفتم: ابن عبیدالله، دیروز فرمانروای عراق بود و اکنون بر روی الاغ، خواب است. اگر از آن سقوط کند، رنجیده می‌شود. و آن گاه گفتم: به خدا سوگند، اگر خواب باشد، خوابش را بر او ناگوار می‌کنم.

 

نزدیکش شدم و گفتم: خوابی؟
گفت: نه.
گفتم: پس چرا ساکتی؟
گفت: با خود، حدیث نفس می‌کردم.
گفتم: می‌خواهی بگویم با خودت چه می‌گفتی؟
گفت: بگو، که ـ به خدا سوگند ـ نمی‌بینم عقل درستی داشته باشی و درست بگویی!
گفتم: داشتی می‌گفتی: ای کاش حسین را نکشته بودم!
گفت: دیگر چه؟
گفتم: می‌گفتی: ای کاش آنهایی را که کشتم، نکشته بودم!
گفت: دیگر چه؟
گفتم: می‌گفتی: کاش کاخ سفید را نساخته بودم!
گفت: دیگر چه؟
گفتم: می‌گفتی: ای کاش دهبان‌‌ها[ی‌ عجم] را به کار نگرفته بودم!
گفت: و دیگر چه؟
گفتم: می‌گفتی: ای کاش دست و دلبازتر از آنچه هستم، بودم!

 

عبیدالله گفت: به خدا سوگند، سخن درستی نگفتی و از خطا باز نایستادی. حسین، آمده بود و قصد جان مرا داشت. من هم او را کشتم تا مرا نکشد. کاخ سفید را نیز از عبیدالله بن عثمان ثقفی خریدم و یزد، یک میلیون برایم فرستاد و هزینه‌ آن کردم. اگر ماندگار شدم که برای خانواده‌ام است و اگر مردم، برای آن، تأسف نمی‌خورم؛ چرا که برایش زحمت نکشیده‌ام.

 

درباره به کارگیری دهبان‌ها، عبدالرحمان بن ابی‌ بکره و زادان فرخ، نزد معاویه از من بدگویی کردند، تا جایی که پوست برنج‌ها را هم گفتند و مقدار مالیات عراق را یکصد میلیون گفتند. معاویه مرا میان بازپرداخت آنها و برکنار شدن، مخیر کرد.

 

من هم بر کنار شدن را دوست نداشتم. وقتی مرد عربی را به کار می‌گرفتم، او از مالیات، کم می‌گذاشت و من آن را از خودش می‌گرفتم، یا جریمه‌اش را از بزرگان قومش و یا از قبیله‌اش می‌گرفتم و به آنها ضرر می‌زدم، و اگر اصلاً آن را نمی‌گرفتم، مال خدا را نگرفته بودم، در حالی که جای [هدر رفتن] آن مال را می‌دانستم، به همین‌ خاطر، دهبان‌ها[ی عجم] را که آشناتر به جمع‌آوری مالیات و امین‌تر بودند و در درخواست مالیات، از شما آسان‌گیرتر بودند، به کار گرفتم، ‌ضمن این که شما را هم بر آنها امین قرار دادم که مبادا به کسی ستم کنند.

 

در مورد گفته تو درباره دست‌ودلباز نبودنم ـ به خدا سوگند ـ من ثروتی نداشتم تا آن را بر شما ببخشم. البته اگر می‌خواستم، می‌توانستم بخشی از ثروت شما را بگیرم و فقط به برخی از شما بدهم و نه به همه. در این صورت می‌گفتند: «چه دست و دلباز است!»؛ ولی به همه‌تان دادم، و به نظرم، [این کار] به سود شما بود.

 

درباره گفته تو که: ای کاش آنها را که کشتم، نکشته بودم! بعد از شهادت به توحید، من کاری که نزدیک‌تر از این به خدا باشد که خوارج را کشتم، نکرده‌ام.

 

اما من، به تو می‌گویم که با خود، چه می‌گفتم. می‌گفتم: کاش با بصری‌ها جنگیده بودم! آنان به دلخواه و بدون اجبار، با من بیعت کردند. به خدا سوگند، من طالب این جنگ بودم؛ ولی فرزندان زیاد، پیش من آمدند و گفتند: اگر تو با آنها بجنگی و آنان بر تو چیره شوند، از ما کسی باقی نخواهد ماند؛ اما اگر رهایشان کنی، هر یک از ما نزد دایی‌ها و دامادهایش می‌ماند. من هم با آنها مدارا کردم و نجنگیدم.

 

نیز می‌گفتم: ای کاش زندانیان را از زندان، بیرون می‌آوردم و گردنشان را می‌زدم! و وقتی این دو از دست رفت، ای کاش پیش از آن که کاری کرده باشند، به شام می‌رفتم!

 

برخی گفته‌اند: عبیدالله به شام رفت و آنها هنوز هیچ کاری نکرده بودند و گویا با وجود او، آنها چند کودک بودند. برخی نیز گفتند: به شام که آمد، آنها کارشان را کرده بودند؛ اما او همه را به نظر خودش برگرداند.

 

در کتاب «البدایة‌والنهایة» آمده است: سال 67 [هجری] شد. در این سال، عبیدالله بن زیاد به دست ابراهیم بن مالک اشتر نخعی کشته شد. ماجرا چنین بود که ابراهیم بن مالک، در روز شنبه ماه ذی‌الحجه، هشت روز به پایان سال مانده، به قصد ابن زیاد از کوفه به موصل رفت. آن دو در جایی به نام خازر در پنج فرسخی موصل، به هم رسیدند.

 

ابراهیم، آن شب را نتوانست بخوابد و تا صبح، بیدار بود. سحرگاهان بود که برخاست و سپاهش را آماده‌باش و نظام داد و نماز صبح را در اول وقت با یارانش خواند. سپس سوار شد و به سوی سپاه ابن زیاد به حرکت درآمد. او لشکرش را آرام آرام به راه انداخت، در حالی که خود در میان پیاده نظام، در حرکت بود، تا این که از فراز تپه‌ای بر سپاه ابن زیاد، مشرف شد؛ ولی هنوز از سپاه عبیدالله، کسی نجنبیده بود. وقتی آنها سپاه ابراهیم را دیدند، وحشت‌زده به سوی اسب‌ها و اسلحه‌هایشان هجوم آوردند.

 

پسر اشتر، بر اسبش سوار شد و در برابر پرچم‌های قبایل می‌ایستاد و آنان را به جنگ با ابن زیاد، تشویق می‌کرد و می‌گفت: «این، قاتل پسر دختر پیامبر خداست که خدا او را پیش پای شما آورده و امروز، او را در تیررس شما قرار داده است. پس بر شماست که کار او را بسازید. او با پسر دختر پیامبر خدا، آن کرد که فرعون با بنی‌اسرائیل نکرد.

 

این، پسر زیاد، قاتل حسین است که میان او و فرات، مانع شد و نگذاشت که او و فرزندان و زنانش از آن بنوشند، و نگذاشت که او به شهر خودش بازگردد و یا نزد یزید بن معاویه برود، تا این که او را کشت.

 

وای بر شما! دل‌هایتان را به [کشتن] او تسکین دهید و نیزه‌ها و شمشیرهایتان را از خونش سیراب سازید. این، همان کسی است که درباره خانواده پیامبر‌تان، آن‌ کارها را کرد. خدا او را برایتان آورده است!».ابراهیم، این کلمات و امثال این را بسیار گفت و آن‌گاه زیر پرچم خود، فرود آمد.

 

ابن زیاد در میان انبوه سپاه خود، با سواره‌ها و پیاده‌ها پیش آمد و حصین‌بن نمیر را فرمانده جناح راست و عمیر بن حباب سلمی را فرمانده جناح چپ سپاهش کرده بود و با پسر اشتر، رویارو شد. عمیر بن حباب سلمی به پسر مالک، قول داده بود که با اوست و فردا با مردم، از لشکر ابن زیاد، فرار خواهند کرد. فرمانده سواران سپاه ابن زیاد، شُرَحبیل‌بن کِلاع بود و ابن زیاد، خود در میان پیاده نظام، حرکت می‌کرد.

 

دو سپاه، در برابر هم ایستادند. حصین‌بن نمیر با جناح راست به جناح چپ سپاه ابراهیم حمله کرد و آن را شکست داد و فرمانده آن، علی‌بن مالک جُشَمی را کشت. پرچم او را پسرش محمد بن علی گرفت؛ ولی او هم کشته شد و جناح چپ سپاه عراق، به کلی متلاشی شد.

 

[پسر] اشتر در میان سپاه، فریاد زد که: «ای پاسبانان خدا! به سوی من بیایید. من، پسر اشترم» و رویش را باز کرد تا او را بشناسند. در نتیجه، آنان (سپاهش) به سوی او روان شدند و بر گردش آمدند. آن گاه جناح راست سپاه کوفه، حمله را آغاز کرد.او آنان را می‌کشت، همانند کشتن قوچ، و خودش و دلیران همراهش، آنها را تعقیب می‌کردند. عبید‌الله‌بن زیاد در جایش ایستاده بود که پسر اشتر به او رسید و در حالی که عبید‌الله را نمی‌شناخت، او را به قتل رساند.

 

در کتاب «تاریخ الیعقوبی» در بیان وقایع پس از هلاکت عبید‌الله بن زیاد به دست مختار در سال 67 هجری آمده است: مختار، سر عبید‌الله بن زیاد را به وسیله مردی از خویشانش برای امام زین‌العابدین (ع) در مدینه فرستاد و به او گفت: بر در خانه علی بن الحسین (ع) بایست و هرگاه دیدی درهای خانه باز و مردم وارد شدند، این، همان زمان بار عام است. تو هم وارد شو.

 

فرستاده مختار به در خانه امام زین‌العابدین (ع) آمد و وقتی درها باز شدند و مردم برای غذا خوردن وارد شدند، او با صدای بلند اعلام کرد: ای اهل بیت‌ نبوت و معادن رسالت و مکان‌های فرود آمدن فرشتگان و جایگاه‌های نزول وحی! من فرستاده مختار بن ابی عبید هستم. سر عبید‌الله بن‌زیاد، همراه من است.

 

در خانه‌های بنی‌هاشم، هیچ زنی نبود، مگر این که صدا به ناله بلند کرد. فرستاده مختار، وارد شد و سر عبید‌الله را بیرون آورد. وقتی امام زین‌العابدین (ع) آن را دید، فرمود:«خداوند، او را از رحمتش دور کند و به آتش ببرد!».

 

برخی گفته‌اند: امام زین‌العابدین (ع) از روزی که پدرش کشته شد، هرگز خندان دیده نشد، مگر در آن روز. ایشان شتری داشت که از شام، میوه می‌آورد. وقتی سر عبید‌الله بن زیاد آورده شد، دستور داد که میوه‌ها در میان اهالی مدینه توزیع شوند و زنان خاندان پیامبر خدا (ع) شانه به سر زدند و مو رنگ کردند. از زمانی که حسین بن‌ علی (ع) کشته شده بود، زنی شانه نزده و مو رنگ نکرده بود.


همچنین در مورد هلاکت عبیدالله بن زیاد آمده است:‌ به مختار گزارش دادند که عبیدالله ابن زیاد، با گردآورى‏سپاهى عظیم از سرزمین شام، در راه کوفه است. مختار سپاه اندکى‏گردآورد و ابراهیم ابن مالک اشتر را فرمانده آن قرار داد. آن‏هابراى مقابله با لشکرشام به سمت مرزهاى شام رفتند. دو سپاه درمنطقه «موصل‏» باهم رو به رو شدند. طولى نکشید که جنگ سختى‏آغاز شد. سپاه شام شکست‏خورد و ابن زیاد اسیرشد. به دستورابراهیم سرش را از تنش جداکردند و همراه چند سر دیگر از بزرگان‏شام، به نزد مختار فرستادند.

 

سرها را مقابل مختار به گوشه‏اى‏افکندند. تپه کوچکى از سرهاى قاتلان امام حسین(ع)مقابل مختار به‏وجود آمد. هنوز چشمان مختار از سرهاى سران کفر و فتنه برداشته‏نشده بود که «مار» کوچکى بعد از چند مرتبه پیچ و تاب خوردن،از لابلاى سرها گذشت و خودش را به سرابن زیاد رساند. مار آرام‏آرام وارد بینى او شد و بعد از چند لحظه از گوشش بیرون آمد. بار دیگر وارد بینى‏اش شده از گلویش خارج شد. چند مرتبه این عمل‏تکرار شد و حیرت حاضران را برانگیخت.

 

مختار سرابن زیاد را براى محمد حنفیه در مدینه فرستاد. محمدآن را نزد امام سجاد(ع)آورد. هنگامى که محمد سر را نزد امام‏سجاد(ع)حاضر کرد، امام(ع)مشغول غذاخوردن بود. امام(ع)با دیدن‏سرابن زیاد به زمین افتاد و سجده شکر بجا آورد و فرمود: «الحمدلله الذى ادرک لى‏ثارى من عدوى و جزى الله المختارخیرا» ; سپاس خداوند را که انتقام خون مرا از دشمنم گرفت وخداوند به مختار جزاى خیر عنایت فرماید.

 

سپس امام افزود: هنگامى که ما را نزد ابن زیاد بردند، او درحال غذا خوردن بود و سر بریده پدرم کنارش بود. آن موقع گفتم: خدایا! مرا نمیران تا سربریده ابن زیاد را به من نشان دهى.
 

پایان پیام/

کد خبر 312338

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha