خبرگزاری شبستان: ته جعبه تاید به اندازه یک مشت پودر مانده بود، ریختمش توی ظرف خالی شیرعسل، پتویم را جمع کردم، جعبه را از جای چسباش باز کردم و آب زدم و بعد لایهلایه ورقها را جدا کردم و گذاشتم پای پنجره که آفتاب افتاده بود. ده دوازده تا ورق بزرگ درآمده بود و بیست، بیست و پنج تا ورق باریک. همیشه ورقها را تو خشک میکردم که اگر سربازها رسیدند، زود پتو را بیندازم رویشان. یک نفر هم بیرون بود و اگر میآمدند، خبرم میکردم.
کاغذ و قلم خیلی جریمه داشت. یک بار از رسول که توی آشپزخانه کار میکرد یک مداد گرفتند به اندازه یک بند انگشت، پانزده روز زندانیاش کردند. دو سه روز اول آنقدر میزدندش که از حال میرفت. کاغذ و جزوههایمان را لای دیوار بین بلوکها یا توع باغچه میگذاشتیم. چند نفر از بچهها کارشان فقط این بود که مواظب نهجالبلاغه باشند. صلیب سرخ برایمان نهجالبلاغه صبحی صالح آورده بود. همان روز اول بیست سی قسمتاش کردیم و هر کس یک قسمتاش را نوشت. میدانستیم عراقیها نمیگذارند زیاد دستمان بماند. یک هفته هم نکشید که پسش گرفتند، قرآن را هم همینطور، بچهها قسمت به قسمت هم حفظ کردند و هم نوشتند. صلیب سرخیها برایمان چند جلد کتاب دیگر هم آورده بودند، بهشان لیست داده بودیم، جامعهالدروس العربی، اصول فقه، سیوطی، منطق مظفر و چند کتاب دیگر. کتابها را نوبتی میخواندیم. غیر از این هم، هر که هر چه میدانست به دیگران یاد میداد. یکی با خمیر نان و کاغذ و مقوا ماکت موتور ماشین را درست کرده بود و به دیگران اتومکانیک یاد میداد.
من برای یکی دو نفر دیگر هر روز یک حدیث از اصول کافی میگفتم. از موصل یک شروع کرده بودیم. بچهها حدیث را حفظ میکردند، بعد دربارهاش صحبت میکردیم. قرآن هم میخواندیم، بعضی وقتها دو سه ساعت روی یک آیه تأمل میکردیم؛ صرف و نحو و ترجمه و تفسیر، کلمه به کلمه. من هیچوقت آنطور قرآن نخوانده بودم. اسارت عالم جزییات بود. حاج آقا هم هر روز بعدازظهر برایمان نهجالبلاغه میگفت؛ بیشتر، خطبههای قیامت و رفتارهای اجتماعی. هفت هشت نفر بودیم، از هر آسایشگاه یک نفر میرفتیم آسایشگاه سه. دو نفر هم بیرون مراقب بودند تا سربازها میآمدند، داد میزدند قرمز و ما زود پخش میشدیم. من بیشتر وقتها تند تند حرفهایش را مینوشتم و شب میدادم یکی برای بقیه میخواند.
جمعهها همه چیز تعطیل بود، بیشتر نظافت میکردیم، لباسها و پتوها را میشستیم و آسایشگاه را تمیز میکردیم. گاهی بچههایی که سرود و تئاتر کار میکردند برای بقیه برنامه میگذاشتند. خودشان نمایشنامه مینوشتند و تمرین میکردند. گاهی طنز، گاهی هم جدی. اولین تئاتری که دیدم عاشق شهادت بود؛ اردوگاه عنبر، روز آزادی خرمشهر. بچهها گوشه آسایشگاه هفده دو تا پتو زده بودند به دیوار و نمایش میدادند. اتفاقا آن روز سربازها فهمیدند و ریختند توی آسایشگاه و حسابی زدندمان.
بچهها از قبل برای هر مناسبتی تمرین میکردند. دهه فجر، هر روز ظهر توی یک آسایشگاه برنامه بود. روز بیست و دوم بهمن قرار بود حاج آقا با چند نفر دیگر ورزش باستانی کار کنند اما ظهر نشده عراقیها سوت زدند و همه ما را فرستادند توی آسایشگاه. بعد در اردوگاه را باز کردند و شش هفت اتوبوس پشت هم آمدند تو. نزدیک 500 نفر اسیر آورده بودند. سربازها جلوی در اتوبوسها دایره زده بودند و هر کدامشان که پیاده میشد حسابی میزدندش و بعد هلش میدادند طرف آسایشگاهها. تا قبل از اینکه آمار بگیرند حسابی زدندشان. ما از پشت پنجره نگاهشان میکردیم. خیلیهایشان مجروح بودند. سر و دستشان شکسته بود و وسیلهای هم همراهشان نبود حتی بعضیهایشان دمپایی نداشتند و به پایشان مقوای کارتن بسته بودند. آنها را از موصل دو فرستاده بودند اینجا. دو ماه پیش با عراقیها درگیر شده بودند. چهار نفرشان شهید شده بودند و سیصد نفرشان زخمی، قبل از آنها هم بیست و هشت نفر از بچههای فعال مذهبی رمادی شش را آورده بودند اینجا، به قول خودشان تبعید کرده بودند.
سربازهای اینجا از جاهای دیگر خشنتر بودند. عثمان و سلام و نذیر و مشعل بین بچهها مشهور بودند. با کوچکترین بهانه میزدند. اگر چهار پنج نفر را دور هم میدیدند، میگفتند تجمع کردهاید و با لباس میانداختندشان توی حوض آب یخ و با مشت و لگد و کابل میزدندشان، بعد هم میگفتند در آن سرما آنقدر دور خود نچرخند تا لباسشان خشک شود. تقریبا کسی نبود که از اینها کابل نخورده باشد. به قول بچهها کابل چیزی نبود که میخوردی؛ راحت. مشعل یک چوب خیزران داشت. شب تا صبح توی محوطه راه میرفت و میگذاشتش توی حوض، صبح توی محوطه راه می رفت و می گفت: "وین خیزرانی؟"یعنی خیزرانم کو؟ وقتی می زد پوست تن باهاش کنده می شد و خون می زد بیرون و تا چند روز بدجور می سوخت.
مشعل مسئول استخباراتی اردوگاه بود. کلاه جگری داشت. همیشه شلوار تنگ می پوشید. قدکوتاه بود و شکمش برآمده. سه حالت هم بیشتر نداشت؛ یا می خورد، یا کتک می زد یا فحش می داد. از چند متریش که رد می شدی، شروع می کرد به امام، به پدر و مادرت، به عالم و آدم فش می داد. چندش آور بود. حاج آقا به مجید سپرده بود هر طور شده به او هم نزدیک بشود که وقتی لازم شد، بتواند برای بچه ها کاری کند.
بنابراین گزارش کتاب دوره درهای بسته به روایت اسیر شماره 3878؛ عبدالمجید رحمانیان به قلم سمیه حسینی از سوی انتشارات روایت فتح روانه بازار نشر شده است.
پایان پیام/
نظر شما