به گزارش خبرنگار شبستان، هشت اسفند 1327 مداح معروف محلة دولاب تهران، «مرشد نصراله»، صاحب اولین فرزند خود «عبداله» شد؛ عبداله با نان روضة اباعبدالله بزرگ شد و تحصیلات ابتدایی را در مدرسهای اسلامی گذراند. در دوران تحصیل، اهلِ درس بود و در کنار درس، اهل مسجد و قرآن و دعا... نوجوانی پرتلاش، که با راهاندازی «هیئت جوانان حسینی» راهنما و هادیِ بچههای محل شده بود.
جوانی که به توصیة پدر، همیشه با وضو بود و اهل قرائت قرآن. چنان وارسته و خودساخته بود که اهل محل او را امین میدانستند.
مردی که در دوران ستمشاهی به فقر مردم اطراف تهران میاندیشید و نیمههای شب، به کمک آنان میشتافت. در این دوران، یکی از فعّالیتهای اصلیش، رسیدگی به خانوادههای ایتام و نیازمند و کمکرسانی و پخش ارزاق بین آنها شده بود و در این زمینه، با بسیاری از خیّرین و مؤسسات خیریه ارتباط پیدا کرده بود.
کمکم با نزدیک شدن ایام انقلاب، هم زمان با اشتغال در یکی از شعب بانک صادرات، مبارزة سیاسی و انقلابی حاجعبداله در جریانات انقلاب به صورت جدّی شروع شد. در یاری مقتدای خود، امام خمینی، به جمع مبارزان علیه رژیم طاغوت پیوست و در بهمن سال 1357 در کمیتة استقبال از حضرت امام قرار گرفت.
هنوز چندی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که حاجعبداله آنگاه که دید کردستان به امثال او نیازمند است، راهی کردستان شد و با یاری برادران خود، در بحبوحة غائلة کردستان، در دفتر عمران حضرت امام به خدمت در حین دفاع پرداخت.
سال 1361، نقطة عطف زندگی حاج عبداله محسوب میشود. در یکی از شبهای جبهه، دست تقدیر او را با نام «بشاگرد» و محرومیت های شدید این منطقه آشنا ساخت. آشنائیتی که داستانش بسیار جالب است.
با سماجتهای آقای ملکشاهی (معاونت امور استان های هلال احمر)، حاجعبداله راضی شده بود فقط برای پانزده روز، جبهة جنگ را رها کند و به بشاگرد برود، اما... میدانی که لاجرم راه کمال انسان از میدان جهاد میگذرد. و خواست خدا برآن بود تا راه کمال عبداله والی، از مسیر پر پیچ و خم، سخت، و دشوار «بشاگرد» بگذرد. حاج عبداله، خود را وقف جبههای غریب کرد. بیست وسه سال، «بشاگرد» را مأمن گمنامی خود کرد. و بدون هیچ چشم داشتی بیست وسه سال، نَفَسهای خود را یکایک، قربانی راه حق کرد. راهی که سختی اش میارزید به شیرینی لبخندِ کودکِ یتیم و گرسنة «جوتی» پوش بشاگردی!
آغاز هجرت بیست وسه سالة والی به بشاگرد، اسفند 1361 بود، که به همراه تیمی برای بررسی این منطقه به استان هرمزگان رفت. جالب اینجاست که در این سفر، سی نفر به سمت بشاگرد حرکت کردند، اما در همان اوایل مسیر با مشاهدة سختیها و خطرات منطقه، اکثر آنها سفر را نیمهکاره رها کردند و بازگشتند و تنها حاج عبداله و دو نفر دیگر به بشاگرد رسیدند.
حاج عبداله طی صحبتها و رفت و آمدهایی، به امر حضرت امام خمینی ـ که فرمودند: به داد بشاگرد برسید!ـ مسئولیت کمیتة امداد امام خمینی بشاگرد و نجات مردم آن منطقه را پذیرفت. نسیم عشق به امام، دل دریایی عبداله را به تلاطم کشاند. و عشق به امام، سرِّ پذیرش این مسئولیت سخت و سنگین بود. حاجی عاشق و مرید امام بود، حال که معشوق خواسته بود که به داد بشاگرد برسد، بشاگرد معرکة عشق بازی او شده بود. تا به امید لبخند رضایت امام، خود را به آب و آتش بزند.
این هجرت و جهاد عظیم، سال 1361 آغاز و در هشت اردیبهشت 1384 با ارتحال او و آرمیدن در بهشت زهراسلام اله علیها پایان گرفت.
«حاجی والی» موهایش را در بشاگرد سفید کرد، قد کشیدن کودکان بشاگرد را بیشتر حس کرد تا فرزندان خودش را! و با بشاگردیها پیر شد! با بشاگردیها نفس کشید، نشست، برخاست، خورد، خوابید، و لبّکلام: «حاجی والی» با بشاگردیها زندگی کرد...
عبداله والی، مهاجری خانه به دوش بود که در شهرِ عادات و خانة تعلقات سکنی نگرفت. در شهر، دلتنگ بود. روحی بیابانی داشت و دل به ماندن نسپرد. و عاقبت، هشت اردیبهشت هشتاد و چهار «قلب بشاگرد» شکست و حاجی والی به حق پیوست.
پایان پیام/
نظر شما