به گزارش گروه مسجد و کانونهای مساجد خبرگزاری شبستان، به شهرستان دزفول در دوران قبل از انقلاب بر می گردیم، شهری که در آن زمان به عنوان یکی از سه شهر بزرگ خوزستان شناخته می شود ... دزفول با دمای شرجی و گرم و مردمی که به همان اندازه گرم و صمیمی هستند. دزفول در آن زمان با وجود تمامی مشکلات از چندین مسجد و مدرسه برخوردار بود و بسیاری از خانواده های متدین تلاش می کردند تا فرزندان خود را در کنار مسجد تربیت و آنها را مسجدی کنند.
اما در این بین خانواده ای پرجمعیت با ۹ فرزند خودنمایی می کند، خانواده ای که فرزند ۱۰ ساله اش هر روز بعد از مدرسه و انجام کارهای خود برای اقامه نماز مغرب و عشا به مسجد می رود. کودکی که پدرش او را تشویق به قرائت قرآن می کند و او کم کم با رفت و آمد مکرر به مسجد شهر اقدام به راه اندازی کلاس های قرآن ویژه خردسالان و حتی بزرگسالان می کند و اینگونه زندگی فرهنگی خود را با مسجد آغاز و در سال های بعد در کشوهای متعدد با همان روحیه مسجدی فعالیت های دینی و فرهنگی خود را ادامه می دهد؛ دزفول تا بنگلور، تهران تا لندن/ تا کلمبو و بوسنی و ... شهرهای مختلف دیگر از سایر نقاط جهان، این سرگذشت اما تنها بخشی از دوران زندگی و فعالیت های دکتر «علی محمد حلمی» از اولین رایزنان فرهنگی جمهوری اسلامی ایران و رییس مرکز گفت و گوی ادیان سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی را تشکیل می دهد.
رایزنی فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در سریلانکا و بریتانیا تنها بخشی از کارنامه کاری اوست، خبرگزاری شبستان اما در راستای بررسی فعالیت های دکتر «علی محمد حلمی» در حوزه های دینی و به ویژه در کسوت فعلی او یعنی ریاست مرکز گفت وگوی ادیان سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی با وی به گفت وگو نشسته است تا از فعالیت های دینی و فرهنگی او در دوران مختلف زندگی و تاثیر مسجد بر ارتقای این فعالیت ها با خبر شود. با هم بخش اول این گفت وگو را می خوانیم:
- آقای دکتر حلمی! در کجا و در چه خانواده ای متولد شدید؟
من در دزفول و در خانواده ای مذهبی متولد شدم، ما چهار خواهر و پنج برادر هستیم که یکی از برادرهای ما در عملیات کربلای چهار شهید شد و یکی از برادرانم نیز جانباز است.
خانواده مذهبی و سنتی بودیم. پدرم علاقه مند بود که بچه ها در تحصیل جدی باشند و همواره ما را تشویق می کرد.
-طول دورانی که مدرسه می رفتید هیچ اتفاق افتاد با وضعیت خاصی مواجه شوید که باعث شود در روند درس خواندن شما خلل ایجاد شود؟
خیر، خوشبختانه با چنین مسایلی مواجه نبودم، من با توجه به علاقه ام به فعالیت های مذهبی در طول دوران مدرسه با تشویق پدرم کارهای مختلفی در این حوزه انجام می دادم، برای مثال زمانی که در کلاس پنجم ابتدایی تحصیل می کردم پدرم مرا تشویق به یادگیری قرآن کرد و من به جلسات قرآن مسجد می رفتم و حدود یکسال بعد خیلی خوب قرآن می خواندم به طوری که در دو تا سه سال بعد در دو مسجد محله مان جلسه قرآن می گذاشتم که شب ها بعد از نماز مغرب و عشا و ظهرها بعد از نماز ظهر و عصر شخصا این جلسات را اداره می کردم.
زمانی هم که وارد دبیرستان شدم بنا بر همان علاقه ای که به فعالیت های مذهبی داشتم در کلوب دینی عضو شدم، چون آن زمان در دبیرستان کلوب های مختلفی وجود داشت از جمله کلوب نقاشی، موسیقی، دینی و ... یادم هست که در این کلوب جلسات متعددی را به صورت هفتگی برقرار می کردیم که البته یک معلم درس دینی نیز بر آن نظارت داشت اما این کلوب بعد از مدتی در دبیرستان تعطیل شد.
- چرا تعطیل شد؟
به علت شرایط خاص قبل از انقلاب چون ساواک عرصه را تنگ کرده بود، ضمن اینکه دیگر کلاس هم در اختیار ما قرار نمی دادند و بعد هم تعطیل شد.
- گفتید در مسجد کلاس می گذاشتید، آیا تشویق هم می شدید؟ پیش نماز محل شما را تشویق می کرد؟
بله، مسجد ما در آن زمان «شیخ سلیمان» نام داشت که بعدها بعد از فوت آیت الله نبوی که پیش نماز این مسجد بودند به همین اسم نامیده شد، آیت الله نبوی از مراجع تقلید شهر دزفول بود و مرا تشویق می کرد، یکبار یادم هست که در ماه رمضان در مدرسه علمیه جلسات قرآن برقرار بود، من جمهه ها در آن جلسه شرکت می کردم و نسبت به سنم و با توجه به سایر قاریان حاضر در جمع قرآن را بتهر خواندم، خوب خاطرم هست که آن روز باران آمده بود و جلسه قرآن در حیاط تشکیل نشد و جا هم نبود گفتند برویم اتاق آیت الله نبوی و همه به اتاق ایشان رفتیم، جریان خیلی اتفاقی بود و زمانی که من قرآن خواندم ایشان مرا صدا و تشویقم کرد، بعد از جیب اش یک خودنویس به من داد و گفت من باید به تو جایزه خوبی بابت این قرآن خواندن بدهم اما الان چیزی ندارم، اما این تشویق آیت الله نبوی در روحیه من تاثیر داشت و تشویق شدم.
بعدها در مسجد ایشان شب ها جلسات قرآن را دایر کردم هرچند که با مشکلاتی هم مواجه بودم از جمله اینکه خادم مسجد بعضا آدم بدعنقی بود و هر دفعه بهانه ای می آورد، یکبار می گفت جا نداریم، یک بار می گفت جایی که کلاس قرآن می خواهید برگزار کنید انبار است و خلاصه اذیت می شدیم. به او مش محمدحسین می گفتیم و مش محمدحسین واقعا برای برقراری جلسات قرآن اذیت مان می کرد تا اینکه یک روز نزد آیت الله نبوی رفتم و جریان را به او گفتم، آیت الله نبوی به من گفت مش محمدحسین را صدا کن، من رفتم دنبال او و آمد، بعد آیت الله نبوی به او گفت هر وقت فلانی می خواهد جلسه قرآن بگذارد هرکجا از مسجد که قرار شد کلاس تشکیل شود با او همکاری کن و اجازه بده کلاس ها تشکیل شود.
-بچه هایی که در کلاس قرآن مسجد شرکت می کردند هم سن خودتان بودند؟
بله، اما وقتی جلسه پا گرفت، بزرگسالان هم می آمدند و در جلسه ما می نشستند و قرآن هم می خواندند، بعد هم که تعداد زیاد شد جلسه ای برای نوآموزان گذاشتیم، در واقع کلاس در ابتدا تنها برای خردسالان گذاشتیم بعد که دیدیم برخی بزرگسالان هم روخوانی قرآن را بلد نبودند در نتیجه کلاس دیگری هم برپا کردیم و نام آن را کلاس نواموزان گذاشتیم. همزمان با کلاس نوآموزان جلسه دیگری هم خودم برای کسانی که بهتر قرآن می خواندند اداره می کردم.
-در ابتدای بحث اشاره به کلوب هایی داشتید که در دبیرستان برگزار می شد و گفتید در کلوب دینی عضو بودید، آیا بعد از اینکه این کلوب ها تحت فشار ساواک بسته شد در مسجد فعالیت های قرآن را ادامه دادید و بعضا از بچه هایی که در کلوب دینی در دبیرستان با شما همراه بودند در مسجد نیز حضور می یافتند؟
خیر، برنامه های مدرسه جدا و طیف های فکری نیز متفاوت بود، البته دزفول سومین شهر بزرگ خوزستان بود و در آن زمان چندین مدرسه در این شهر وجود داشت، البته برخی بچه ها بودند که در این برنامه های قرآنی شرکت می کردند اما به طور مشخص از دبیرستان خیر، من در این دوران مانند دوره ابتدایی همچنان کلاس های قرآن را ادامه می دادم. در واقع شرکت در برنامه های قرآنی مسجد جزو جداناشدنی برنامه های روزانه من بود.
-دوره خدمت سربازیتان چه طور گذشت؟
در دوره آموزشی خدمت سربازی به جهرم شیراز افتادم، تابستان بود و مردادماه مصادف با ماه رمضان شده بود، شرایط سختی بود که به ویژه با روزه داری سخت تر می شد اما در آن شرایط هم همچنان فعالیت های خود را ادامه دادم و بچه های روزه دار را جمع می کردم.
-یعنی دوباره بساط مسجدی راه انداختید؟
بله، شش گروهان داشتیم، غروب که می شد به محل تجمع گروهان که کلاس های آموزشی در آنجا برگزار می شد می رفتیم و پتو می انداختیم و با سایر بچه های روزه دار افطار می کردیم، کم کم وقتی بچه های گروهان دیگر متوجه شدند پرسیدند ما هم می توانیم به جمع شما بیاییم که قطعا ما آنها را قبول کردیم در نتیجه کل بچه های روزه دار از شش گروهان به اتفاق افطار می کردند.
-از همکاران فعلی شما در دوره سربازی هم رزمتان بودند؟
از همکارهای سازمان که نه اما در سالی که من آموزشی بودم هدایت الله علوی، محمدرضا روحانی، غلامعلی اسلامی که از دوستانم هستند با هم، هم دوره بودیم ...
- بعد از سربازی چه اتفاقی افتاد؟
به محض این که دوره سربازی من تمام شد گذرنامه گرفتم و راهی هند شدم، چند تا از همسایه و اقوام ما به آمریکا رفته بودند اما من شنیده بودم که هزینه ها در آمریکا بالاست و پدر من هم آن قدر ثروتمند نبود که بتوانم به آمریکا یا کشورهای اروپایی بروم در نتیجه با پدرم صحبت کردم و گفتم شنیده ام که هند ارزان است و می خواهم به هند بروم. پدر هم قبول کرد. به پدرم گفتم دوست ندارم بروم رستوران کار کنم تا درس بخوانم بنابراین ترجیح دادم به کشور ارزان تری مثل هند بروم.
-از جریان سفر و تحصیل تان به هند بگویید.
من مدت زیادی در هند بودم به طوری که در رشته ریاضی فیزیک، دوره های لیسانس و فوق و دکترا را در این کشور اخذ کردم، در مورد رفتن به هند یادم هست که یکی از دوستان ما دوستی داشت که به هند رفته بود، من در نتیجه تصمیمی که گرفته بودم به کنسولگری هند در آبادان رفتم و ویزای دانشجویی گرفته و به تهران آمدم و از تهران به بمبئی و از بمبئی به بنگلور رفتم، دوستِ دوست من در بنگلور ساکن و در انجمن صنفی کمونیست ها عضو بود و این در حالی بود که نه دوست من از این جریان خبر داشت و نه خودم. خلاصه آن فرد به فرودگاه آمده بود و مرا به منزل برد.
خلاصه وقتی به منزل اش رفتم دیدم عکس های مارکس و لنین بر در و دیوار آویزان است و همان موقع حدس هایی زدم، یادم هست که روز اول ورودم بود که از آنها پرسیدم قبله کدام طرف است اما دیدم به یکدیگر خنده خنده می کنند و می گویند عجب سوال سختی از ما پرسیدی، جواب دادم اشکالی ندارد و من خودم قبله نما دارم. خلاصه بلند شدم و نماز راخواندم، شب که شد به من گفتند انجمنی داریم دوست داری بیایی؟ من هم که اهل فعالیت بودم گفتم می آیم، وقتی به انجمن رفتیم دیدم همه کمونیست هستند، یادم هست در آن شهر یکی از آشنایان ما اقامت داشت، وقتی دیدم با چنین افرادی مواجه هستم شروع کردم به گشتن تا بتوانم آن شخص را پیدا کنم، هرجا می رفتم نشانی از او می گرفتم، بعض ها نمی شناختند و برخی هم که می شناختند چپ چپ نگاهم می کردند.
به هر تیب آن شب گذشت. مرتب از من می پرسیدند از ایران و حرکت های خلقی در ایران چه خبر و از این حرف ها، فهمیدم که کمونیست هستند، بعد مرا به کتابخانه بردند و گفتند می خواهیم تو را مسئول کتابخانه کنیم! جواب دادم من تازه آمده ام و چه طور می خواهید مرا مسئول کتابخانه کنید؟ خلاصه گذشت و برگشتیم، صبح روز بعد چندنفر آمدند به خانه و شروع به بحث های سیاسی کردند و نگو آمده بودند تا روی من کار کنند و مرا جذب کنند، آن روز به همین منوال تا شب گذشت و دوباره گفتند بیا برویم انجمن که جواب دادم نمی آیم و بگذارید برای بعد.
گفتید به جلسه دوم انجمن نرفتید، بعد چه اتفاقی افتاد؟
آن شب نرفتم، شب های بعد هم در مورد کتابخانه و اینکه مسئول کتابخانه شوم با من صحبت کردند و گفتند برایت خانه می گیریم و خرج تحصیل ات را می دهیم. من به امید پیدا کردن دوستم رفتم و اتفاقا در طبقه پایین که جلسات را برگزار می کردند یک نفر را دیدم و به نظرم آمد که شاید بتواند کمکم کند، از او پرسیدم فلانی را می شناسی و گفت می شناسم، به او گفتم به فلانی پیغام بده که من اینجا هستم و منزل فلان شخص اقامت دارم.
فردای آن روز زنگ خانه به صدا در آمد و حدود ساعت دوازده شب بود که آشنای ما در آن شهر آمده بود دنبالم و گفت چمدانت را ببند برویم، من همیشه تمام وسایلم را بعد از استفاده داخل چمدان می گذاشتم در نتیجه چمدانم آماده بود، گفتم بگذار از این افراد خداحافظی کنم، همخانه ها که خوابیده بودند و یکی از آنها را بیدار کردم و گفتم دارم با آقای «سوزنگر» که از آشنایان مان است، می روم، خطاب به من جواب داد که گفته بودم اگر بمانی برایت خانه می گیریم و خرج دانشگاهت را می دهیم، من جواب دادم باید بروم و رفتم و نگو همین آشنای ما که عضو انجمن اسلامی بود چند روز قبل با این افراد که کمونیست بودند درگیری داشت.
بعد از آنکه در منزل جدید و در جوار دوستم ساکن شدم فردای اقامتم دوستم مرا به انجمن اسلامی برد، در انجمن نماز مغرب و عشا را به جماعت اقامه کردند و بعد دیدم که کسی تعقیبات نماز را نخواند در نتیجه خودم خواندم، این باعث شد تا مرحوم جواد سرافراز که رییس دفتر آیت الله بهشتی بود و در جریان فاجعه هفتاد دوتن به شهادت رسید به من توجه کند. او بعد از نماز برگشت و به من نگاه کرد و صدایم کرد، دوستم آقای سوزنگر مرا به شهید سرافراز معرفی کرد و بعد از آن با توجه به فعالیت های فرهنگی که داشتم در سخنرانی ها و برنامه های انجمن اسلامی مرتبا حضور می یافتم و بسیار خوشحال بودم تا اینکه بحث امام خمینی(ره) و جریان فشار به ایشان برای خروج از عراق پیش آمد، ما به اتفاق بچه های انجمن اسلامی قرار گذاشتیم تا برای تظاهرات در مقابل سفارت ایران به دهلی برویم در نتیجه دو تا واگن قطار را گرفتیم و کف آن پتو انداختیم، یک واگن برای خواهران و یک واگن برای برادران و همه به دهلی رفته و تظاهرات کردیم، این تظاهرات بازتاب مطبوعاتی وسیعی داشت. از همانجا بودم که در لیست سیاه قرار گرفتم چون جزو سخنرانان اصلی مراسم بودم.
البته بعدها نیز برنامه داشتیم، یادم هست زمانی که امام(ره) به پاریس رفتند دو نفر نماینده فرستادیم و اعلام آمادگی کردیم که انجمن اسلامی دانشجویان بنگلور آمادگی دفاع و فعالیت انقلابی به صورت نظامی دارد که امام خمینی(ره) فرمود نیازی نیست و انشاالله امسال پیروز می شویم.
در آن دوران مجرد بودید؟
مدتی بعد در پایان مقطع فوق لیسانس، با مشورت خانواده ام با دختر علامه مخبر دزفولی که نماینده حضرت امام(ره) در دزفول بودند ازدواج کردم. من قبل از انقلاب ایشان را به عنوان بهترین واعظ دزفول و حتی استان می شناختم، عالمی بسیار روشنفکر وانقلابی بودند. همسر من نیز در آن دوران دانشجوی دانشگاه تهران بودند، بعد همسرم همراهم به هند آمد و در رشته ادبیات انگلیسی لیسانس گرفت و زمانی که از هند برگشتیم فوق لیسانس و دکترای خود را در رشته تاریخ فرهنگ و تمدن اسلامی گرفت. ایشان سالهاست عضو هیئت علمی دانشگاه هستند.
به لطف الهی دوفرزند دارم. پسرم دانشجوی فوق لیسانس آی تی و دخترم دانشجوی دکترای داروسازی است.
ادامه دارد...
نظر شما