دلنوشته‌ای از بازیگر نقش حضرت عباس (ع)

خبرگزاری شبستان: چشمم به پارچه‌های سبزی افتاد که بر فراز خیمه‌های اباعبدالله برافراشته شده بود. مشکی از جلوی چشمانم رد شد و روی گردن اسب گذاشته شد؛ مشکی که باید آن را با دندان برمی‌داشتم و از شمشیر کسانی که ...

به گزارش سرویس دیگر رسانه های خبرگزاری شبستان و به نقل از نامه‌نیوز، بازیگر نقش حضرت عباس (ع) در فیلم روز رستاخیز، در روز ولادت حضرت قمر بنی‌هاشم مطلبی را در صفحه فیس‌بوک خود منتشر کرده است.
 

متن دلنوشته بهادر زمانی در روز ولادت حضرت عباس (ع) را در زیر بخوانید:

«بسم الله الرحمن الرحیم

رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَیَسِّرْ لِی أَمْرِی وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی یَفْقَهُوا قَوْلِی "سورة طه"

هر چه به ظهر نزدیک‌تر می‌شدیم، گرمای هوا طاقت‌فرساتر می‌شد. من آماده بودم و به کمک چند نفر از همکاران، سوار اسب شدم. اسبی که از شدت گرما، بی‌تاب بود. اما بی‌تابی اسب، سبب سخت سوار شدنم نبود. دستانم را بسته بودند. زمان زیادی می‌گذشت و من لحظه به لحظه در خودم فرو می‌رفتم. با آنکه به بهترین نحو دستانم بسته شده بود اما درد غریبی در آنها می‌پیچید. نه بی‌حس می‌شد و نه قابل حرکت دادن بود. انگار فشار خون در رگ‌هایم را احساس می‌کردم. نمی‌دانم زمان چگونه می‌گذشت اما برای من ساعت‌ها گذشته بود. چشمانم بدون اینکه من تسلطی داشته باشم، به حال دست‌هایم به گریه افتاده بود ... (صدایی از پایین پاهایم: بهادر گریه نکن ... نباید تو این سکانس اشک تو چشمات باشه ...) بعد از این صدا دیگر هیچ صدایی نشنیدم. حس می‌کردم از نقطه‌ای که ایستادم، موج‌هایی به اطرافم روانه می‌شود؛ موج از جنسی که هرگز نفهمیدم چه بود. تصاویر را گاهی مات و گاهی واضح می‌دیدم. درد دست‌ها، روحم را گره زده بود و هیچ صدایی نمی‌شنیدم. سرم را گرداندم تا کمی دستم را جا به جا کنم. چشمم به پارچه‌های سبزی افتاد که بر فراز خیمه‌های اباعبدالله برافراشته شده بود. مشکی از جلوی چشمانم رد شد و روی گردن اسب گذاشته شد؛ مشکی که باید آن را با دندان برمی‌داشتم و از شمشیر کسانی که نقش حرامیان را داشتند دور می‌کردم ...

دیگر هیچ چیز ندیدم یا حتی می‌توانم بگویم هیچ چیز در خاطرم نماند تا آنکه هجمه سواران قرمزپوش را در اطرافم می‌دیدم که به تاخت دورم می‌چرخیدند و نزدیکم می‌شدند و شمشیر را روی تنم می‌کشیدند. خم شدم و بند مشک را با دندانم گرفتم و بالا آوردم. هیچ چیز نه می‌دیدم و نه می‌شنیدم.

قسم به عشق مادرم و دستان پینه‌بسته پدرم، با دهانی که بند مشک در آن بود، بی‌اختیار فریاد می‌زدم:

حسین ... حسین ... حسین ... حسین

***

یا اباالفضل

خدای تو شاهد است که آنچه داشتم در کف اخلاص گذاشتم. ببخش من را که بی‌بضاعتم. ببخش من را که نالایقم. ببخش من را که کوچکم. آقا جان تو به فضلت من را تربیت کرده‌ای. ببخش که کم‌طاقتم. رمز شما در ابدی شدن، هیچ شدن در عالم حسین (ع) بود. ببخش که اسیر دنیا هستم و زندانی خودپرستی. شما به من معرفت آموختی. شما به من یاد دادی که باید همه را همان‌طور که هستند دوست داشت. ببخش که لباس کینه از تن بیرون نکردم. شما به من یاد دادی به جای خودپرستی، مهربان باشم. ببخش که قدر لحظاتم را ندانستم. شرمم می‌شود وقتی اطرافیان من را می‌بینند و حتی به شوخی می‌گویند "عباس". منِ سر تا پا اشتباه کجا و شما کجا؟ آقا جان می‌دانم که من هیچ فرقی با دیگر جوانان نداشتم و ندارم. هر کدام را به اشارتی هدایت کردی. هر که را به گونه‌ای از سر فضل حفظ کرده‌ای و من را این چنین. حضرت دریا ببخش که آن روز من خیلی دلم می‌خواست با مشک‌ها در وسط خیمه‌ها قدم بزنم اما نشد و نشد و نشد ...

تا می‌شود از چشمه توحید جو گرفت

از دست هر کس که نباید سبو گرفت

تو آبی و به آب تو را احتیاج نیست

پس این فرات بود که با تو وضو گرفت

خیلی گران تمام شد این آب خواستن

یک مشک از قبیله ما، یک عمو گرفت

یا علی»

 

پایان پیام/

کد خبر 373245

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha