در روزگاری که جوان تبدیل به پله ای برای بالا رفتن بعضی از قدرت شده و همه وقتی می خواهند به جایی برسند دستاویزی جز جوان ندارند؛ و در روزگاری که جوانان فقط دنبال این هستند که کسی برایشان کاری دست وپا کند، وسیله تفریحی جور کند و... انگار نه انگار که آنها هم جزیی از این جامعه اند و وظیفه ای دارند و خلاصه در روزگاری که جوانان نازک نارنجی اند و خیال بزرگ شدن ندارند، روز جوان فرصتی است که فارغ از همه سمینارها و همایش ها و بدون توجه به وعده های پوچ بعضی و شعارهای نخ نما شده بعضی دیگر، به مرور شخصیت فردی بپردازیم که اصلا یادمان رفته که به خاطر او بود که چنین روزی را روز جوان نامیدیم. جوانی که آنگونه از کار ولی خود گره می گشود که با رفتنش دنیا برای حسین جز خاکی غم اندود بیش نیست؛ جوانی به نام علی.
همه را علی نام می گذارم
می رود پیش والی مدینه و از طرف پدر پیغامی برایش می برد. حرفش که تمام می شود والی مدینه می پرسد: «نام تو چیست؟» جواب می شنود: «علی». «نام برادرت؟» «علی». والی عصبانی می شود و فریاد می زند: «ما یُریدُ اَبُوک؟» پدرت چه می خواهد؛ همه اش نام فرزندان را علی می گذارد. پسر پیغام را برای پدر می برد. پدر می گوید: «والله اگر خداوند دهها فرزند پسر به من عنایت کند نام همه ی آنها را علی و اگر دهها فرزند دختر به من دهد، نام همه شان را فاطمه می گذارم.
سزاوارترین به امر خلافت
معاویه به اطرافیانش می گوید: به نظر شما سزاوارترین فرد امت به امر خلافت کیست؟ می گویند: جز تو کسی را سزاوارتر به امر خلافت نمی شناسیم! معاویه جواب می دهد: چنین نیست. بلکه سزاوارترین فرد برای خلافت، علی بن الحسین(ع) است که جدّش رسول خدا(ص) است و در وی شجاعت بنی هاشم، سخاوت بنی امیه و فخر و فخامت ثفیف تبلور یافته است.
تبلور حدیث حسین از من و من از اویم
شاید زمانی که رسول(ص) می فرمود: حسین از من و من از حسینم، قسمت اول حدیث را همه فهمیدند اما راز قسمت دوم را چند سال بعد از زبان خود حسین(ع) شنیدند؛ وقتی پدر پسر را به قتلگاهش می فرستد، رو به لشگر فریاد می زند: «یا قوم، هولاءِ قد برز علیهم غلام أشبهُ الناس خَلقاً و خُلقاً و منطقاً برسول الله؛ ای قوم من! پسری را به میدان می فرستم، که شبیه ترین مردم از نظر خلق و خوی و منطق به رسول الله (ص) است؛ بدانید هر زمان ما دلمان برای رسول الله(ص) تنگ می شد به این پسر نگاه می کردیم.» آری رسول نیز از حسین است.
چه باک از مرگ
کاروان که به کربلا می رفت، پدر لحظه ای روی اسب به خواب رفت، بیدار که شد پسر از زبان پدر شنید: «انا لله و انا الیه راجعون»؛ پرسید: «پدرجان چرا استرجاع کردی؟» فرمود: «دیدم این کاروان به سمت قتلگاه می رود و مرگ در انتظار ماست» سؤال کرد: «مگر ما بر حق نیستیم؟» فرمود: «آری». بی درنگ پاسخ داد: «پس از مرگ باکی نداریم».
نخستین شهید
السَّلامُ علیکَ یا اوّل قتیل مِن نَسل خَیْر سلیل؛ سلام بر تو ای اولین شهید از نسل بهترین خاندان» وقتی برای اجازه گرفتن نزد پدر آمد بی درنگ اذن داد. چند لحظه بعد پدر را در وسط میدان فریاد می زد: «بعد از تو خاک بر دنیا».
پایان پیام/
نظر شما