خبرگزاری شبستان -گرگان، داود خاندوزی؛ عید قربان یکی از مهمترین اعیاد مسلمانان به شمار می رود ولی این عید برای مردم ترکمن صحرا یادآور فاجعه تلخ و غم انگیز منا در سال 94 است.
در استان گلستان بر اثر این فاجعه 49 نفر به شهادت رسیدند که اکثر آنان از برادران و خواهران اهل تسنن استان گلستان بودند و از این رو مردم ترکمن استان گلستان به حجاجی که به الی الله پیوستند لقب «آق قوش» به معنی کبوتر سفید را دادند.
پس از این فاجعه مقام معظم رهبری ضمن دلجویی از خانواده های شهدای منا و مسجد الاقصی تاکید کرد که این فاجعه در تاریخ فراموش نشود و با توجه به اینکه در آستانه عید قربان و سالروز این فاجعه قرار داریم به سراغ کسی رفتیم که در این حادثه حضور داشت و علاوه بر آن همسر خود را به دلیل بی تدبیری حکام آل سعود از دست داد.
مرد ترکمن و دوست داشتنی که در محل حادثه بی هوش می شود و امدادگران عربستان تصور می کنند که جان باخته است و زمانی که به هوش می آید می بیند وی را در تابوتی قرار دادند، «آخوند حاجی ایل محمد قورچائی» همسر مهاجر الی الله «اغول بی بی قورچائی» از شهدای منا از خاطرات حج سال 94 و نحوه شهادت همسر برای ما می گوید.
*خودتان را معرفی کنید و از سفر سال 94 برایمان بگویید؟
بنده ساکن روستای قورچائی نخستین روستایی بزرگ بخش آزادشهر هستم که در سال 94 به سرزمین وحی مشرف شدم و فاجعه منا را از نزدیک با چشم دیدم و در این سفر همسرم مهاجر الی الله شد و پیکرش در سرزمین منا باقی ماند.
من با حاج خانم «اغول بی بی قورچائی» پسرعمو و دختر عمو بودیم و هر دوی ما در سال 1327 به دنیا آمدیم، خداوند 9 فرزند به ما بخشید که سه فرزندم پسر و 6 فرزندم دختر هستند که همگی آنان متاهلند.
*درخصوص سفر خود به مکه مکرمه برایمان بگویید؟
در سال 94 با حاج خانم شهیده «اغول بی بی قورچائی» عازم مکه و مدینه منور شدم و از آنجایی که پیش از این نیز به سفر حج مشرف شده بودیم هر دو به نیابت پا به سرزمین امن الهی نهادیم.
بنده هفتمین بار بود که به مکه مشرف می شدم و حاج خانم بار سوم بود که به مکه و مدینه مشرف شدند.
ما قبل از اینکه از عزیمت کنیم توصیه های لازم را به خانواده انجام دادیم اما همسرم عنوان می کرد که من در سرزمین وحی می مانم و وقتی که پیکرش آنجا باقی ماند متوجه شدیم که او حقیقت را به ما می گفت و در آن زمان ما درک نمی کردیم.
*از اتفاقات سال 94 در عربستان برایمان بگویید؟
من در عربستان سعودی شاهد چند اتفاق بودم و نخستین اتفاق سقوط جرثقیل بود که با آخوند خوجملی، امام جمعه نگین شهر در حال تلاوت قرآن کریم بودیم که ناگهان گرد و خاکی بلند شد.
تصور ما این بود که طوفان شده است و گرد و خاک از بیرون فضا را احاطه کرده است و طولی نکشید که ناگهان صدای افتادن جرثقیل که مثل صدای انفجار مهیبی بود را احساس کردیم و آنقدر وحشت ناک بود که گویا صفوف مردم برای یک لحظه از زمین جدا شده بود.
پس از این اتفاق حجاج که در صف ایستاده بودند همگی به سمت مروه فرار می کردند و با حاج آخوند قرآن را در بغل گرفتیم و مات و مهبوت باقی مانده بودیم.
در حالی که همراه با حاج آخوند خوجملی، امام جمعه نگین شهر هفت تا ده متر با ورودی مکه فاصله داشتیم و در این مکان به تلاوت قرآن مشغول بودیم توصیه کردم که در آن مکان بمانیم.
وقتی از ورودی مکه مکرمه به صفوف نگاه کردیم دیدم که جنازه روی جنازه افتاده است و خون همه جا را فرا گرفته است و طوفان و باد و باران اینگونه شدید را در طول عمر خود ندیده بودیم.
پس از مدتی آمبولانس های کوچک دو نفره به سمت محل حادثه می رفتند و جنازه ها را با آمبولانس منتقل می کردند.
*دراین حادثه حاج خانم همراه شما بود؟
در این حادثه حاج خانم همراه ما نبود و در هتل سکونت داشتند.
وقتی به هتل برگشتم ماجرا را برای حاج خانم تعریف کردم و وی به من گفت که اینها شهید شدند و من به ایشان گفتم که شهادت می طلبید و ایشان به گفت بله.
*از حادثه منا برایمان بگویید؟
دومین حادثه در منا اتفاق افتاد، حاج خانم«اغول بی بی قورچائی» همیشه با فرماندار بندرترکمن حاج خانم شهیده نازقلیچی بود.
حاج خانم نازقلیچی به خاطر آنکه راحت تر بتوانند مناسک حج را به جای بیاورند و با توجه به اینکه لباس احرام بر تن داشتیم توصیه می کردند که زیاد پیش همسر خود نیاید و همسرم نیز علاقه داشتند که با شهیده نازقلیچی باشند.
در روز حادثه منا به اتفاق سه تا چهار نفر از دوستان ساعت یک نصف شب به سمت منا حرکت کردم تا زودتر به چادر برسیم و البته از آنجایی که به ترافیک برخوردیم، حاج خانم شهیده «اغول بی بی قورچائی» زودتر به چادر رسیدند و حتی صبحانه را نیز میل کرده بودند.
وقتی به محل چادرها رسیدیم و صبحانه را خوردیم به سمت جمرات حرکت کردیم در این مقطع حاج خانم همراه من نبود و همینطور که می رفتیم و از آن خیابان ها عبور می کردیم ازدحام جمعیت نیز بیشتر می شد و در این ازدحام حاج خانم «اغول بی بی قورچائی» را دیدم که دست فرماندار بندرترکمن شهیده نازقلیچی را گرفته است و از آنجا که همسرم سن و سال زیادی داشت توصیه می کردم که دست شهید نازقلیچی را رها نکند و آنها به من چیزی جواب ندادند و تنها لبخندی بر لب داشتند و این آخرین دیدار ما بود.
شرایط در این فاجعه به گونه ای بود که وقتی به هر چهار راهی می رسیدیم ازدحام جمعیت بیشتر می شد و آخرین چیزی که من از این مسیر یاد می آورم این است که پای من به یکی از چرخ هایی که در مکان برای استراحت حجاج در نظر گرفته بودند برخورد کرد و زمین خوردم و دیگر بیهوش شدم و چیزی از منا به خاطر نمی آورم.
*وقتی به هوش آمدید در چه شرایطی بودید؟
وقتی به هوش آمدم متوجه شدم من را در تابوت قرار دارم و در سردخانه ای در بیمارستان هستم.
پس از این ماجرا گویا تصور بر این بود که من فوت کردم و لذا من را به سردخانه ای در بیمارستان منتقل کرده بودند و وقتی یخ و آب یخ را روی بدن من ریخته بودند به هوش آمدم و از شدت تشنگی یخ های کوچکی که بزرگی آنها به اندازه گردو بود را می خوردم که مثل شیشه در گلوی من بود.
به دلیل آنکه تابوت در جای بلندی قرار داده شده بود وقتی به هوش آمدم نمی توانستم از جای خود بلند شوم و وقتی بلند شدم نیز حالت تهوع شدیدی داشتم و پس از این ماجرا کادر درمانی یک سرم به من در پیاده روی بیمارستان متصل کرد و به زبان عربی به آنها فهماندم که سردم شده است و پس از آن یک پتو در دور بدن من پیچاندند.
لحظاتی بعد دو نفر کاغذ به دست به سراغ من آمدند که گویا از جمعیت هلال احمر ایران بودند البته و بعدا متوجه شدم این دو نفر از هلال احمر هستند و تمام مشخصات من را نوشتند و در رادیو و تلویزیون نیز این مشخصات اعلام شد.
این افراد من را سوار چرخ بیمارستان کردند و به خیابان آوردند و در خیابان یک دقیقه ای ایستادیم و از آنها خواستم که من را به یک بیمارستان ایرانی منتقل کنند و آنها به ما گفتند که جز آمبولانس های عربستان هیچ آمبولانسی در منطقه نیست و پس از آن به من چیزی بیان نکردند و رفتند.
در همان حالتی که بودم یک خانم از کاروان ما که در حادثه منا گیر افتاده بود به من نزدیک شد و گویا آن نیز پدر و مادر خود را دیده است.
به دلیل آنکه بر روی من آب یخ ریخته شده بود کارت زائر که همراه من بود مختوش شده بود و از سویی دیگر پول هایی که همراه من بود در این گیر و دار گم شد و یکی از هموطنان که تصور می کنم اهل شیراز بود وقتی متوجه ماجرا شد می خواست 100 ریال سعودی به من پول بدهد که به دلیل آنکه خانم همراه کاروان ما مقداری پول داشت از گرفتن آن امتناع کردم.
با کارت زائری که آن خانم همراه داشت دوبار با رئیس کاروان تماس گرفتم ولی در مکان حضور نیافت و در ساعت 20 شب در حالی که لباس های من گل آلوده و چهره من شبیه مرده ها بود با آن همراه با راهنمایی هایی که گرفتیم به سمت چادر حرکت کردیم.
آنقدر عصبانی و ناراحت بودم که عقیده داشتم تا زمانی به محل چادرها می رسم یک کشیده به صورت مسئول کاروان بزنم و وقتی به چادر رسیدم متوجه فاجعه شدم و متوجه شدیم که حجاج پراکنده شدند و هنوز سرشماری اتفاق نیفتاده است و لذا خونسرد شدم.
پس از این ماجرا سر من را تراشیدند و حمام رفتم و دکتر نیز من را معاینه کرد و سپس درخواست کردم که من را به بیمارستان ایرانی منتقل کنند و دکتر بیان کرد که در بیمارستان جا برای سوزن انداختن نیست و شما در همان مکان چادر درمان خود را ادامه دهید.
در صبح روز بعد پسرم از ایران با من تماس گرفت و حال و هوای من را پرسید و بیان کرد که از مادر چه خبر دارید و گفتم خبری نیست و جواب داد که «بابا جای مادر من در منا است» و گویا از طریق اطلاع رسانی ها از احوال همسرم در مکه با خبر بودند.
*از ویژگی های همسرتان شهیده «اغول بی بی قورچائی» برایمان بگویید؟
در هر کاری که گره می خورد فرزندانم پیش مادرشان می آمدند و برایشان دعا می کرد و دعای آن برای فرزندانم مثل تیغ برنده بود.
قبل از آنکه به مکه برویم به برادرش گفتم که حاج خانم در حال و هوای خودش نیست و حرف هایی می زند که گویا از آینده خبری دارد.
شهیده قورچائی خانمی بود که شب ها نماز مستحبی می خواند و خواندن نماز برای آن مثل آب خوردن بود گرچه کم سواد بود ولی اعتقاد قوی داشت.
*از شرایط همسر خود در مکه آیا خبری به دست شما رسید؟
من یک هفته تا 10 روز از کاروان در مکه جدا ماندم و قانع نمی شدم که برگردم و اگر به دیار خود بازگردم به فرزندانم چه بگوییم که من با مادرتان رفتم و تنها بازگشتم، اما به اصرار فرزندان پس از 10 روز همراه کاروانی از تهران به ایران بازگشتم.
سالها از وضعیت همسرم خبری نشد ولی در چند ماه گذشته مسئولان عربستانی بیان کردند که پیکر همسر من در منا به خاک سپرده شده است و با شنیدن این خبر آرامش گرفتیم.
نظر شما