شرمندگی های بی پایان یک جانباز/بعد از جنگ این خانواده من است که می جنگد

«سلمان احمدپور مینق» جانبازی که از شرمندگی های بی پایان خود نسبت به خانواده با ما سخن می گو ید، رزمنده ای که هنوز هم در خیال خود با دشمن میجنگد.

به گزارش خبرگزاری شبستان از ارومیه، «سلمان احمدپور مینق» جانبازی است که به علت موج انفجار به برخی مشکلات روانی دچار شده است و همچنین از ناحیه چشم نیز دچار مجروحیت جنگی است و با اینکه سال ها از جنگ و دوران دفاع مقدرس گذشته است، اما او خانواده او همچنان در جنگ هستند چرا که این رزمنده در خیال خود همچنان در جبهه می جنگد.

 وارد خانه که می شویم خانه ای کوچک اما حیاطی باصفا و مهمتر از همه صاحب خانه ای که با لبخند ما را راهنمایی می کند.

 همسایه دیوار به دیوار آشناهای ما بودند و من تعریف و صحبت های بسیاری از این رزمنده بزرگوار شنیده بودم و دوست داشتم از نزدیک پای صحبت های یک مجروح جنگی بنشینم؛ یک جانباز که برای من و امنیت خانواده من و برای ایران من تا پای جان مبارزه کرده است.

بعد از معرفی خودم از می خواهم ابتدا خودش هر چیزی که دوست دارد بگوید، اینگونه آغاز می کند: رسانه باید حق  گو باشد و برای رساندن حرف حق به گوش مردم تلاش کند و همچنین طرفدار حق باشد و برای اثبات حقانیت از هیچ چیز نترسد.

 و بعد اشک در گوشه چشمانش جمع شد و گفت: یادی کنیم از شهدای کربلا، یادی کنیم از شهدایی که به عشق امام حسین(ع) تشنه جان می دادند و می گفتند آقای ما هم تشنه شهید شده است.

به اینجا که می رسد اشک هایش را پاک می کند و می گوید: من خجالت میکشم که بگویم رزمنده ام، چون در مقابل آن رزمنده‌ها من چیزی نیستم، رزمنده‌ای که سلامت بازگردد و این روز ها را ببیند، روزی هزار بار می میرد.

 آهی می کشد که اگر می توانستم ترجمه اش کنم، شاید ساعت ها باید می‌نوشتم؛ با صدایی لرزان گفت: ای کاش شهید شده بود م و این روزها را این غرتگری ها را، این نا عدالتی ها را نمی دیدم.

نفسی تازه می‌کند و می‌گوید: در سال ۶۰ که در آن دوران 12 ساله بودم عازم جبهه شدم.

 

 

 «سلمان احمدپور مینق» در یک خانواده بسیار پرجمعیت به عنوان فرزند ارشد خانواده بدنیا آمده است، خانواده ای فقیر که سلمان عصای دستشان بود و در واقع به نوعی نان آور خانه محسوب می شد.

تنها وسیله ارتباط جمعی موجود رادیویی در خانه همسایه بود که اخبار ان روز های سخت و سنگین جنگ را بازگو می کرد.

وی با بیان اینکه من در خانواده ای معمولی اما عاشق حسین(ع) بودند، بزرگ شدم، گفت: من به خاطر تربیتی که از کودکی داشتم هر جا نام و یاد حسین(ع) بود آستین هایم را بالا می زدم و مرا هم عشق حسین(ع) به جبهه برد.

این رزمنده ادمه می دهد: ۶ سال در جبهه بودم در سال ۶۴ برای اولین بار مجروح شدم و در سال ۶۶ نیز برای آخرین بار از ناحیه چشم، مغز و اعصاب و گوش زخمی شده و به خانه برگشتم.

این جانباز سرافراز در سال ۶۶ در عملیات کربلای ۸ در منطقه «شلمچه» جانباز شدند و حرف های بسیاری از آن روزها برای ما دارد، برای مایی که از آن روزها خیلی فاصله داریم و حتی احساس آن روز های رزمندگان هم برایمان غریب است.

میگویم از خاطرات جبهه و جنگ برایمان بگویید: چشمایش را می بندد و به خاطرات سفر می‌کند به ۳۰ سال قبل و می گوید: دفاع مقدس هر لحظه اش سرشار از خاطر است و بعد به نوحه ای بسیار معروف در آذربایجان اشاره کرده به زبان ترکی می گوید: وقتی حضرت زینب بعد از اتفاقات عاشورا بار دیگر بر مذار امام حسین(ع) مشرف شد به او گفت « ای برادر از کدام روزها برایت بگویم، از روز عاشورا یا از اسارت یا از خار و خفیف شدن هایمان یا از امروز و دل تنگم؟!».

میپرستم یکی از شاخص ترین و مهمترین خاطراتی که با گذشت بیش از ۳۰ سال هنوز آن را بیاد دارید بگویید: لبخندی می زند و می گوید روزی خانواده من برایم نامه نوشته بود و چون سواد درست حسابی نداشتم و خط نامه هم خوان  نبود مجبور شدم آن را فرمانده خود بدهم تا برایم بخواند، برنامه پدر و مادرم که نوشته بودند که تو رفته ای تو که عصای دست ما بودی، فرزند ارشد ما بودی و ما اکنون از لحاظ اقتصادی تحت فشار هستیم؛ این نامه را شهید «اصغر علیپور» برایم خواند گفت: اگر اجازه می‌دهید جواب این نامه را من برای خانواده نوشته ارسال کنم، من هم چیزی نگفتم و تشکر کردم.

چند صباحی گذشت و دوباره نامه از خانواده به دستم رسید خانواده ام از من تشکر کرده بود و نوشته بود امانتی که فرستاده بودی به دستمان رسید و گره از مشکل ما گشود، هرچه فکر کردم هیچ امانتی که فرستاده باشم به ذهنم نرسید آن روزها شهید «اصغر علیپور» فرمانده ما بود به سنگرش رفته و پرسیدم:  شرمنده پدر و مادرم از چه امانتی سخن می گویند خندید و گفت ناقابل بود....

 بعدها فهمیدم بعد از نوشتن جواب نامه دو هزار و ۱۰۰ تومان حقوق آن ماه را که دریافت کرده بود درون پاکت گذاشته به خانواده ما ارسال کرده بود.

به اینجا که رسید دیگر اشک ها صورتش را خیس کرده بود، گفت: وقتی شهید شد احساس کردم پدرم را از دست دادم، احساس کردم یتیم شده ام.

با اشکی بر چشم و آهی بر دل، ادامه می دهد: امروز که میبینم اسلام و قرآن و هویت اسلامی چگونه در خطر است، جهاد را بر خود تکلیف می دانم اما کاری از دستم بر نمی آید.

 سرش را پایین انداخته بود به گل های قالی خیره شده بود  که گفت: امروزمان جهاد شماست، شما باید با قلم جهاد کنید، شما باید با نوشته هایتان به مردم آگاهی بدهید این شما هستید که امروز باید یاد و نام شهدا را گرامی داشته و منش زندگی آنان را در زندگی روزمره مردم جاری کنید.

 

 

از مشکلات بعد از جانبازی پرسیدم، نگاهی به همسرش انداخت و گفت: هیچ کس نمی تواند مرا تحمل کند، اما همسرم سال هاست که در کنارم ایستاده است بعد از این مجروحیت همسرم سنگ صبورم بود، آنقدر او را آزار اذیت کردم که هر وقت به اون نگاه می کنم شرمنده میشوم اما خدا می داند که دست من نیست و من در آن حالت متوجه کارهای خودم نیستم.

 

عاشقانه با همسرش نگاه می‌کند و می‌گوید: ادعا می‌کنم که ساواک این همه به زندانی هایش آزار و اذیت نرسانده است که من این زن را آزار داده ام؛ آنقدر کتکش زدم که گردنش شکست و دم نیاورد، اما  بیشتر زمانی شرمنده شدم که در بیمارستان هم چیزی نگفت که چه اتفاقی افتاده و گفت از پله ها افتاده است، در آن لحظه دلم می خواست زمین دهن باز میکرد و مرا می‌بلعید.

یادم می‌آید یک روزی وقتی که باز هم اعصابم خراب بود و در حال خودم نبودم سرش را شکستم و همینطور که قطرات خون از سرش جاری بود به دنبال قرص های من می‌گشت تا کمی آرام تر شوم.

 من نمی دانم چگونه و با چه زبانی شرمندگی خودم را بگویم کار من از تشکر این حرفا گذشته است، من باید روزها شبها دست و پای او را ببوسم، به این جا که می رسد هق گریه امانش را می برد و می گوید: بچه ها هم نمی‌توانند مرا تحمل کنند هرکدام در گوشه ای تنها زندگی می کنند که باعث و بانی همه آنها من هستم.

برای اینکه فضای سنگین صحبت هایمان عوض شود، از او خواستم تا خاطره دیگری از جنگ برایمان نقل کند، اشکهایش را پاک کرد، صدایش را صاف کرد و گفت: در آن زمان انسان ها بسیار بزرگوار بودند، رانت خوار و غارتگر نبودند اما امروز بسیاری از مردم مقام پرست و ریاست پرست شدند و اینگونه شده است که جامعه روز به روز به سمت افول اخلاقی حرکت می کند.

 شبهای کویر بسیار سرد است، کسانی که در آن شب ها نگهبانی دادند خوب می‌دانند سوز سرما تا استخوان های آدمی نفوذ می کند؛ یک شب وقتی در حال نگهبانی در شلمچه بودیم هم سنگر تازه وارد داشتیم که راننده لودر بود، شب در سنگر خوابیده بودیم و من خیلی سردم شد، از خواب بیدار شدم و پتوی او را آرام روی خودم کشیدم و نگران بودم که الان از خواب بیدار شده و ناراحت خواهد شد اما صبورانه از خواب بیدار شد علاوه بر پتوی خودش پتویی که زیرش انداخته بود را هم روی من انداخت و خودش رفت کنار آتش تا صبح بیدار نشست.

 صبح از خواب بیدار شدم با اینکه تمام شب از شرمندگی خوابم نبرده بود و نمی دانستم چطور از او معذرت خواهی کنم اما او که حال پریشان مرا دید دستهایش را دور گردنم حلقه کرد مرا بوسید و گفت: ببخشید چیزی دیگری جز آن دو پتو نداشتم، دیدم که چقدر سردت شده بود، اما تحمل کن این روزها هم تمام خواهد شد.

 چند روز بعد در حال خاکبرداری از منطقه بر روی لودر به شهادت رسید، او به من درسی داد که امروز بعد از گذشت سال‌ها هنوزهم لذت آن را از یاد نبرده ام.

گاهی با خودم فکر می کنم آن روز آن شهید، از تنها دارایی خودش به خاطر کسی که حتی اسمش را هم نمی دانست گذشت و امروز برای مال دنیا، برای ریاست، برای غارت هیچ کس از یک ارزان خود هم نمی گذرد.

 یادم می آید روز شهادتش سر نماز ظهر گفت من امروز شهید می‌شوم نگران نباشید شما هم دیر یا زود پیشم خواهید آمد، خیلی دوست دارم اگر لیاقت داشته باشم در آن دنیا او را ببینم و بگویم خوش به حالت که شهید شدی، خوش به حالت که شهید شدی و مانند من عذاب نکشیدی و به اطرافیانت عذاب ندادی.

بار دیگر به زنش نگاه کرد و گفت: فقط می‌خواهم مرا ببخشد و حلال کند.

ما در کجای این تاریخ همچون گره ای سرگردان جامانده ایم، پشت سرمان انسانهایی بودند عطر حضور شان تا امروز در آسمان طنین انداز است، اما امروز در میان دنیا طلبی ها دست و پا می زنیم.

 این جانباز هیچ عکسی از آن دوران نداشت جز یک عکس که یکی از همرزمانش به یادگار نگه داشته بود، وقتی سراغ عکس های زمان جبهه و جنگ را گرفتم گفت: هیچ فکر نمی کردم قرار است زنده بمانم و این عکس‌ها به درد بخورد،  من برای شهادت رفته بودم.

و دیگر هیچ نگفت....

 

گزارش از زیبا کیومرثی

کد خبر 968983

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha