خبرگزاری شبستان-هرمزگان: مهندس « محمد مسعودی »؛ چهل و یک طلوع از بهار سال هزار و سیصد و چهل و پنج گذشته بود که در خنکای بین الطلوعین صدای گریه کودکی سکوت سحرگاهان روستا را می شکست. در روستایی دور افتاده که از نزدیکترین شهر یکصد و بیست و پنج کیلومتر فاصله داشت.
در خانواده ای کشاورز و مستضعف، دومین فرزند خانواده لحظاتی قبل نخستین سهمش از هوای زمین را استنشاق کرده بود. پدرش که از معدود افراد مکتبی و با سواد روستا بود به عنوان قرآن خوان و ذاکر اهلبیت بین مردم آبرویی کسب کرده بود.
همان روز حاشیه قرآنش چنین نوشت: دومین فرزندم حسین در تاریخ دهم اردیبهشت هزار و سیصد و چهل و پنج در سلطان آباد چشم به جهان گشود.
نام فرزندانش را به احترام فرزندان علی و فاطمه انتخاب کرده بود چرا که یکی دو سال قبل حسن به دنیا آمده بود. سالیان بعد برادران و خواهرانی به این خانواده اضافه شدند چرا که در آن روزگار فرزند کمتر را زندگی بهتر نمی دانستند!
حسین از کودکی در دامان پرمهر مادری مومنه پرورش یافت و سالیان بعد با آنکه جثه کوچکی داشت در کارهای کشاورزی و دامداری کمک حال پدر بود.
او در خانواده ای مذهبی و مانوس با قرآن رشد یافته بود عشق به قرآن و اهلبیت در همان سال ها در وجودش نهادینه شد.
تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش سلطان آباد سپری کرد و برای ادامه تحصیل به حاجی آباد که آن روزها بخش کوچکی در هرمزگان بود بار سفر بست. به همراه برادرش و تنی چند از همولایتی هایش اتاق محقری اجاره نموده و مشغول به تحصیل شدند. دوران راهنمایی و دبیرستان دا در حاجی آباد با موفقیت سپری کرد و از آنجا که عاشق شغل معلمی بود پس از پذیرش در آزمون راهی یزد گردید تا در رشته پرورشی ادامه تحصیل دهد.
حسین به مرکز تربیت معلم شهید پاک نژاد یزد رفت. در همین زمان آتش کینه بعثی ها زبانه کشیده بود و جبهه های نبرد حق علیه باطل هر آزاده ای را به سمت بهشت فرا می خواند...حسین که آسمانی بود و زمین را جای پستی می دید عازم جبهه گردید.
تابستان را داوطلبانه به جبهه های جنوب رفت اما به قافله شهدا نرسید. اما شاید دلش را به آنها سپرد و عهد کرد که دلم را با خود ببرید تنم را خودم می آورم...
در دوران دانشجویی یکبار دیگر هم به سرزمین آرزوهایش رفت اما باز هم حکم شهادتش امضا نشد. کم کم تحصیلات به اتمام می رسید و حسین باید به عنوان یک معلم به حاجی آباد و هرمزگان باز می گشت، اما غمی بزرگ در سینه داشت...غم نرسیدن غم نرفتن و پر نگشودن.
آخرین بار باز هم به خوزستان رفت. رفت و سه ماه ماند و این بار غواص ماهری شده بود که اروند را به زانو درآورده بود.
اروند رود عظیمی در خوزستان بود که از به هم پیوستن دجله و فرات و کارون موجودیت می یافت.
فرات! همان رود بخیل و شرمنده که حسین بن علی علیه السلام را سیراب نکرد و عباس بن علی هم آن را پس زد و از آن روی برتافت.
این بار سوم بود که حسین به دنبال شهادت آمده بود و اجازه اش نداده بودند. این سه ماه هم تمام شد و حسین با جبهه خداحافظی می کرد اما او دلش را به آبی آسمان داده بود و زمین دیگر برایش قفسی تنگ و تحمل ناپذیر بود.
در تاریخ دوم دی ماه شصت و پنج وصیتنامه اش را نوشت و با اینکه هفت روز قبل گفته بودند به خانه ات برگرد او ماند تا آسمانی شود.
سرانجام در چهارم دی ماه شصت و پنج در عملیات کربلای چهار و در میانه اروند اصابت ترکشی به پایش او را بشارت بهشت داد.
حسین را در چرخبالی نشاندند که به اهواز برسانند اما پرواز او دیگر فرودی نداشت. همین که تنش از زمین توسط چرخبال به آسمان عروج کرد روحش نیز به سمت معبود شتافت و آخرین فرصت پرواز را دیگر از دست نداد.
حسین سومین شهید سلطان آباد بعد از موسی خادمی و علی باقری نام گرفت و نگینی شد درخشان بر تارک این سرزمین و سالهاست که تلالو چشم نوازش چشمها را خیره کرده است.
روحش شاد و یادش گرامی
نظر شما