به گزارش خبرگزاری شبستان از همدان، شهدا نوری بودند که در ظلمت شب تابیدند تا راه را گم نکنیم؛ ستارگان سرخی که امروز جای خالی شان بیش از پیش احساس میشود. «شکسته بالها» گوشهای از دریای ژرف معارف بچههای جنگ است؛ روایتی ساده و صمیمی از شهیدان محمد سعید و حمید حجه فروش به قلم خواهرشان فاطمه است که سردار سرلشکر شهید حاج حسین همدانی محتوای آن را تأیید کرده است.
شهید محمد سعید حجه فروش 4 اسفند سال 1360 در منطقه تنگه چذابه و شهید حمید حجه فروش 10 اردیبهشت سال 1361 در عملیات غرورآفرین الی بیت المقدس به شهادت رسید و داستان رزمشان به وسیله انتشارات روایان قتح منتشر شده است
در بخشی از کتاب به نقل از آزاده سرفراز باقر سیلواری از اعضای گردان مسلم بن عقیل(ع) لشکر 27 محمد رسول الله(ص) آمده است: «روز آخر حضورمان در شاوریه بود. حاج محمود شهبازی، بچههای گردان مسلم(ع) را جمع کرد پشت چادرهای گردان، منطقه عملیاتی را روی زمین ترسیم و نیروها را نسبت به اهداف توجیه کرد.
دشمن سه موضع دفاعی داشت که باید توسط گردان مسلم فتح میشد؛ بعد هم ادامه مسیر داده به سمت دشت عباس خط پدافندی تشکیل میدادیم. شب آخر استقرار گردان در شاوریه، حال و هوای خوشی بر اردوگاه حاکم بود. نوای دلنشین دعای توسل، زیارت عاشورا و دیگر ادعیه که توسط بسیجیها زمزمه میشد؛ گوشها را نوازش میداد.
خواندن نماز شب در قریب به اتفاق بچهها جو معنوی خوبی را حاکم کرده بود. نیمههای شب که آن صحنهها را میدیدم بر حال بسیجیان غبطه میخوردم. بُعد دیگر بچهها تبعیتپذیری آنها بود؛ حتی در سختترین شرایط اعتراضی نمیکردند.
روز 29 اسفند 1360 بچهها دور هم نشسته بودند؛ یک دفعه صدای شلیک توپ آمد. کمی آن سوتر به زمین نشست و منفجر شد. لحظاتی بعد گلوله دوم درست در میان ده، پانزده نفر از بچهها ک دور هم نشسته بودند به زمین اصابت کرد، اما خبری از انفجار نبود.
گویی خدا هم نمیخواست آن حلقههای متصل و صمیمی از هم گسسته شود. بچههای گردان در گوشهای وصیتنامه مینوشتند. بازار حلالیت طلبیدن و از همدیگر شفاعت خواستن گرم بود.
شب عید سال 61 بود؛ شبی که تا چند ساعت دیگر برای انجام عملیات عازم میشویم. شوخیهایشان در لحظات آخر لذت بخش بود. یکی میگفت: برادر رفتی آن طرف منتظر باش من هم بیایم تنهاخوری نکنیها.
همه حرف از رفتن میزدند. رفتم پیش روحانی گردان و گفتم: حاج آقا ببخشید برای این بچهها کمتر از بهشت و حورالعین بگویید. شوق رفتن اینها خیلی زیاده. میترسم کار دستمان بدهند.
او هم خیلی خونسرد گفت: خیلی نگران نباش. گفتم: آخر من نگران آن سنگر دوشکا هستم. این طوری که شما از حوری و بهشت برایشان میگویید؛ فکر میکنم همین که از نقطه رهایی جدا شوند؛ میروند سراغ حوریها. دارند با هم آن طرف قرار میگذارند.
حبیب مظاهری نیز خیلی گرم و صمیمی صحبت میکرد. او بر قلوب کل نیروها حکومت میکرد. قبل از غروب آفتاب سوار کمپرسیها شدیم. داخل یکی از شیارها نیروها پراکنده شدند؛ نماز مغرب و عشاء را خواندیم. همه منظر پیغام بودیم که حرکت کنیم و یک دفعه پیام آمد: سریع نیروها را برگردانید اردوگاه شاوریه؛ عملیات امشب لغو شده.»
نظر شما