کسی هست که بخواهد و حرم نرفته باشد!

تمام ذوقم مانند کودک پنج ساله پر می‌کشید لابه لای کبوتران حرم که داخل صحن دانه از دست زائران می خوردند..

خبرگزاری شبستان_ گیلان، نوشین کریمی، یک مرتبه از من جدا شد، دستانش بلند شده به روی آسمان و زیر لب داشت دعا می خواند. چشمانش اما برق خاصی داشت، شاید از اشکی بود که درونش حلقه زده و قصد فرو ریختن نداشت اما شاید از ذوقی که هر لحظه برای نزدیک شدن به پرچم متبرک بارگاه امام رئوف داشت بود. شوق پرواز را مانند کبوتران حرم در نجابت چادری که بر تن پوشیده به وضوح میدیدم و رنگ رخسارش که گل انداخته بود از بس تقلا می کرد که زائری را در این ازدحام تنه نزند.

 


همینکه دستش به پرچم رسید با ادب بوسید و گذاشت روی چشم‌هایش و آرام خودش را کنار دیواری کشید که در مسیر حرکت خادمان حرم رضوی بود...

خودم را از انبوه جمعیت رساندم به او، کنار دیوار. شانه به شانه اش تکیه دادم و گفتم «زیارتت قبول» و در جواب گفت: «همچنین». پرسیدم: «تا حالا حرم رفتی!؟» لبخندی زد و گفت «کسی هست که بخواهد و نرفته باشد!»
 

«هما» معلم است، چند سالی هم به عنوان خبرنگار و عکاس این شهر و آن شهر فعالیت می‌کند... لابه لای زائران پرچم رضـوی و آستان سیدجلالدین اشرف باب صحبتمان با هم باز شد. ادامه داد: در آستانه 35 سالگی بودم و حال و هوای کار و مشغله های روزمرگی مرا از چندین بار رفتن با خانواده ام به سفر مشهد غافل کرده بود. یک بار به یکی از دوستانم گفتم: عجب هوای زیارت دارم و نمی دانم چرا امام رضا(ع) جانم نمی‌طلبد که به پابوسش بروم و او هم گفت طلبیدن نمی‌خواهد چند روز کارهایت را تعطیل کن و برو... هر چه فکر کردم وسط سال تحصیلی، درس و مشق بچه‌های مدرسه و اجازه ندادن مدیر و راضی کردن خانواده‌ام برای تنهایی و بی‌مقدمه رفتن به این سفر و...  هیچی با هم جور نمیشد. تا اینکه میلاد آقاجانم امام رضا(ع) شد و خادمان رضوی شهر به شهر آمدند و از نزدیک که آنها را دیدم قلبم عجیب درد گرفت از این فراق. آسمان هم مانند چشم های من می‌بارید و من با غصه رو کردم به سمت مشهد مقدس و خطاب به امام هشتم عرض کردم، مولا جان تو که همه را دعوت می‌کنی، پس نوبت من کی می‌رسد و چرا کارم برای زیارت حرم شما جور نمی شود. دلم شکسته بود و آهی کشیدم و گفتم قبل از تولد 35سالگی ام اگر مرا به حرمت دعوت کردی که هیچ، اگر نکردی دیگر این دلتنگی را فراموش می‌کنم.



دو هفته ای نگذشته بود که از پایگاه بسیج محله‌مان تماس گرفتند که می‌خواهیم شما را به عنوان مربی جهت آموزش به سفری چند روزه ببریم، گفتم: نمی‌توانم مگر اینکه آخر هفته باشد، حالا مقصد کجاست؟ وقتی شنیدم محل آموزش مشهد الرضاست زبانم بند آمده بود. گفتم هر جور شده می‌آیم و چون آخر هفته بود فقط یک روز را توانستم مرخصی بگیرم و خانواده هم خوشحال رضایت دادند و با کلی ذوق برای رسیدن، طول مسیر را اصلا متوجه نشدم. همینکه گفتند به مشهد رسیدیم بال‌هایم باز شده بود برای پریدن و پرواز دور گنبد طلایی حرم. اما گفتند اول باید برویم مکان آموزش و اسکان و من بی‌تاب‌تر از همیشه، نای چشم گفتن نداشتم.


یکی از همراهان تا حالم را دید پرسید چیزی شده، گفتم: قلبم درد می‌کند، من تا حالا مشهد نیامده بودم و حالا که رسیدیم نمی‌توانم بیشتر از این برای زیارت صبر کنم. فکر کنم دلش بحالم سوخته بود چون از مسئول کاروان اجازه گرفت که هر که می‌خواهد قبل از رفتن به محل اسکان اول برای زیارت برود و خدا را شکر دو سه نفری قبول کردند و با هم از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم سمت حرم.

تمام ذوقم مانند کودک پنج ساله پر می‌کشید لابه لای کبوتران حرم که داخل صحن دانه از دست زائران می‌خوردند...  یک دل سیر که زیارت کردم یاد حرفم که روز میلاد امام رضا(ع) زده بودم، افتادم. گفتم خیلی با معرفتی آقا جان، خیلی آقایی مولای من... همراهانم که حالم را دیدند پرسیدند به مراد دلت رسیدی ما را هم دعا کن...

 


 گریه امانم نداد و گفتم: امروز درست روز تولد 35سالگی‌ام است و آقا جان وفا کرد و قبل از تولدم مرا طلبید...

حرف‌های این مسافر حرم دلم را گره زد به ضریح باورش. چقدر زیبا به خوش عهدی مولای رئوف ما خودش را دخیل بسته بود و سقاخانه چشمش پر می‌شد از اشک اشتیاق.
با او که خداحافظی می‌کنم زیر لب می گویم «کسی هست که بخواهد و حرم نرفته باشد!»

کد خبر 1184886

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha