به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری شبستان، شرح زندگی قهرمانان شهید دفاع مقدس و معرفی آنها به نسل آینده ضرورتی اجتناب ناپذیر است و ارائه روایت های بجامانده از جنگ و هشت سال دفاع مقدس واجب است؛ چه خوب که هستند ناشرانی و نویسندگانی که هنوز قلم شان پرداختن به بخش مهمی از تاریخ حماسه ساز ایران است. در این مقال کتاب «یک نیستان گل سرخ» به نویسندگی «فاطمه مصطفوی دهکردی» روایت زندگی شهید «مصطفی اردستانی» را ورق می زنیم ؛ این کتاب از مجموعه کتاب های «قصه فرماندهان» از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
آنچه در معرفی کتاب های «قصه فرماندهان» بویژه کتاب «یک نیستان گل سرخ» ضروری به نظر می رسد شرح زندگی قهرمانان است؛ باید بدانیم وقتی می خواهیم سرزمینی را بهتر بشناسیم باید قصه زندگی آدم هایش را بخوانیم؛ اگرچه می دانیم ورق ورق تاریخ شرح حماسه های مردم این سرزمین است اما شاید هیچ دورانی را مثل سال های دفاع مقدس تجربه نکرده باشند انگار در این سال ها فرماندهان به تنها چیزی که فکر نمی کردن پاداش های دنیوی بود، نه مدالی به سینه داشتند و نه حرف های عجیب و غریب می زدند، باور کردنی نیست که گاه تا آخرین لحظه زندگی برای عده ای ناشناس باقی می ماندند؛ قصه فرماندهان قصه واقعی مردان پارسا و شجاع این سرزمین است.
کتاب «یک نیستان گل سرخ» قصه هایی از زندگی شهید مصطفی اردستانی، معاون عملیات نیروی هوایی ارتش است که از زبان خانواده، دوستان، همرزمان و یا دست نوشته های خود این شهید برگزیده شده است.
«فاطمه مصطفوی دهکردی» در نگارش کتاب «یک نیستان گل سرخ» از منابعی چون اعجوبه قرن، گفت و گو، مصاحبه های موجود و منابعی که فرزندان شهید معرفی کرده اند استفاده کرده است.
نویسنده در «طلیعه» کتاب «یک نیستان گل سرخ» می نویسد: «می خواهی بدانی آن بالاها چه خبر است؟ توی آسمان وسط میدان جنگ، وسط میدان مین هوایی و وقتی هواپیما موشک می خورد یعنی هواپیمایی که موشک خورده سالم به زمین می رسد؟
لابد دل خلبانش بارها و بارها تکه تکه می شود و گاهی اصلا نمی خواهد پرواز کند. توی آن کابین وقتی ارتفاع زیاد می کند، چه اتفاقی می افتد و وقتی آن قدر پایین می آید که نزدیک است به زمین بخورد؟
اصلا جنگ مگر حساب و کتاب دارد که مثلا از یک ساعت زودتر مدام اعلام کنند، پرواز شماره 244 به مقصد کرمانشاه در حال مسافرگیری است، بارهایتان را تحویل دهید و برای سوار شدن به هواپیما به خروجی شماره 2 مراجعه فرمایید.
مگر صندلی های نرم در انتظار مسافر است و فوق فوقش به خاطر عبور از بین ابرها کمی متلاطم شود؟
وقتی هم می نشیند از قبل اعلام کند کمربندتان را ببندید و تا توقف کامل صندلی تان را ترک نکنید؟
حتما فکر می کنی که یک خلبان جنگی بعد از هر پروازش به خانه می رود، دوش می گیرد، تلویزیون می بیند، در کنار خانواده چای می نوشد و تا فردا به خوابی آرام می رود؟
ولی اگر داستان های حاج مصطفی اردستانی را بخوانی، می بینی در پایگاهی مثل دزفول مدام خلبان ها زیر گلوله های توپ بوده اند و یا بمباران امانشان نمی داد.
با من بیا تا نشان دهم آقا مصطفی چطور زندگی کرد و چطور عشق به خانواده اش را به پای جنگ و ایران ریخت و چقدر کم توانست در کنار همسر و فرزندانش باشد.
مرد خستگی ناپذیری که تا می نشست باز آماده پروازی خطرناک بود و تا روزی هفت بار پرواز و عملیات انجام داد.
سلام بر روح مردان و زنان پاک و مخلص، چه آنان که شهید شدند و چه زنانی که یک عمر انتظار را مثل لحظه لحظه شهید شدن پذیرفتند و در کنار خلبانان، فرماندهان و مردان بی ادعا و پر تلاش بودند...».
در فصل شهادت کتاب با عنوان «آخر سفر»آمده است:« پرنده ها هم گاهی به آخر سفر می رسند. پرنده قصه ما هم آهسته و آرام به پایان سفری می رسید که برای دیگران اشک بود و برای خودش آرزو.
روزی که خانواده اردستانی از استان اصفهان – اردستان به دلیل ظلم زمین خواران کوچ کردند به ورامین، شاید کسی نمی دانست فرزندی به دنیا می آید با هوش، پر توان، ورزشکار و مهربان. کسی که از همان کودکی برود آتش روشن کند تا دوستش در میانه راه مدرسه گرم شود. پسری که یلی شد، پهلوانی نترس. تا سقوط می رفت و دست خدا دوباره پروازش می داد.
حالا دیگر پهلوان داشت از دوری پرپر می زد و این بود که خبر آن ماموریت حالش را عوض کرد. اتفاقا نوبت ماموریتش نبود یعنی خودش نوبت گذاشته بود که ماموریت روزی معاون هم بشود. خلاصه روز ماموریت رسید. اصلا جلسه اصفهان نبود. کیش بود. بعد که تمام شد، هواپیما پرواز کرد به سمت اصفهان و بعد از اصفهان به تهران.
یک دفعه شیشه جلوی کابین شکست و پهلوان در پروازی که خودش خلبان نبود به دیار جاودان شتافت. روحش به آسمان رفت و پروازش به ابدیت صعود کرد. همان طور که در خواب دیده بودن و او خوشحال و خندان گفته بود خواب را برای کسی نگویید. دیده بودند از پرواز جدا می شود و به آسمان می رود...
بابا، خوابی دیده ام
اصلا چند شب بود همه خواب می دیدند و هر کسی پیزی می دید که دلش می لرزید. مگر قصه ها را می شود با خواب درآمیخت؟ خواب منطق خودش را دارد و بیداری مردی که اصلا خواب ندارد منطق خودش را.
روح حاج مصطفی زودتر از خودش رفته بود و زودتر از رفتنش خبر آورده بود. وقتی دخترش اعظم گفت: بابا خوابی دیده ام و تعریف کرد، گفت: الخیر فی ما وقع.
جمله ای که همیشه می گفت و خیر او در پرواز اصفهان به تهران بود. پروازی که دیگر پس از آن اشک را بند نیاورد و بیقراری را قراری نداشت.
وقتی که رفت، بیدار شدیم
منیر، اعظم، مریم بیدار شوید... من رفتم، شما بیدار شوید. اعظم اردستانی این را می گوید و بعد تعریف می کند که روز چهارشنبه چه گذشت. می گوید: من بین خواب و بیداری بودم که بابا خداحافظی کرد. چشمم را باز کردم و دیدمش و گفتم: خداحافظ بابا! آن جمله یادم نمی رود. واقعا او که رفت ما بیدار شدیم و بیدار ماندیم.
روزهای آخر انگار با همه روزها فرق دارد، حتی با اوج آسمان و هواپیمای تیر خورده، حتی با هفت عملیات در یک روز، حتی با روزهایی که همه فکر می کردند برگشتنی در کار نیست اما مصطفی اردستانی در هیچ کدام از آن روزها و اتفاقات شهید نشد و حسرت سرش را برای صدام که یک میلیون دلار تعیین کرده بود، باقی گذاشت.
او در یک روز معمولی، شش سال پس از جنگ در هواپیمایی که عازم ماموریت بود و به جای یکی از همکارانش رفته بود رفت و رفت که رفت ...
اما چطور به دلش افتاده بود؟ آخر اصلا آن ماموریت که به نام مصطفی نبود! رفیقش از او خواسته بود به دلیل کاری که برایش پیش آمده به ماموریت روز پنج شنبه برود.
پسر و دخترش می گویند: بابا روزهای آخر از همه حلالیت می طلبید، حتی چهارشنبه پای درس اخلاق آقا مجتبی تهرانی هم از همه حلالیت خواسته بود.
شهید از کجا می داند که پرواز نزدیک است؟
منتظر مردی که نمی آید
صبح روز آخر، وقتی به آن ماموریت می رفت، مثل همیشه همه در رختخواب بودند، بس که زود می رفت، اما آن روز گفت: منیر، مریم، اعظم، بچه ها من رفتم. نه شبیه من رفتم هر روز که به دنبالش برمی گردم داشت، من رفتمی نرم و کشدار، گویی قدم ها از زمین بلند می شدند و به آسمان می رفتند. اصلا این خرامان رفتن یک قدم به جلو داشت یک نگاه به پشت سر.
منیر و روز خواستگاری، یازده سال اختلاف سن، اصرار برای اینکه منیر بماند تا او برگردد، سال های انتظار او برای بازگشت مصطفی از آن همه ماموریت، عروسی اش با منیر، به دنیا آمدن مریم ....
مریم سرش را از زیر پتو درآورد. هوا سرد بود. نگاه کرد و گفت: خداحافظ بابا! اعظم هم نگاهی کرد. همه منتظر صدای قدم هایش بودند که برگردد. منیر شاید سر سفره عقد نشسته بود. آخر شانزده سالش بیشتر نبود. مصطفی ولی 27 ساله بود. سیده زیبای تک دختر می خواست که ... منیر گفت: خداحافظ آقا مصطفی، خدا پشت و پناهت! حتی کسی ظرف آبی هم نریخت اما منیر انگار دلش یکهو آب شد... مصطفی رفت.
آن روز مصطفی رفت و همه خواب ها تعبیر شد. منیر باز هم زبانش بند آمد، مثل سر تولد مهدی. باز انگار یک زایمان سخت به جانش ریخت، تا دو سال که مادر پیشش ماند، تا دو سال نه حرف می زد، نه گریه می کرد. به قول مهدی انتظار سخت ترین چیز در زندگی است. منتظر مردی باشی که نمی آید، در زندگی نیست، حتی بعد از جنگ ... و خودش در وصیت نامه این را گفته. عروسی باشی که دامادش همیشه یا در آسمان است و نمی دانی سالم می رسد یا نه؛ یا وقت جنگ و امنیت کشور یا روزه است که شامی ساده فقط با هم بخورید یا عازم پایگاه است که سفرهایتان ماموریت باشد بی هیچ تفریحی. منیر از همان تولد آخرین فرزندش که باید رضایت نامه مصطفی را برای سزارین می داشت و دیر به دستش رسید بیمار شد. مصطفی می رفت. منیر می ماند. مصطفی به منیر نگاه کرد که چه سخت بر او گذشته بود و منیر می ماند با دنیای سکوت و درد ...
پایان پیام/
نظر شما