به گزارش خبرگزاری شبستان اگر برای حقیقت بتوان تعریفی ذکر کرد، حضور امر واقعی در برابر امر عدمی است و اولی حق (صادق) و دومی باطل (کاذب) خواهد بود. حقیقت همواره نشانه است، نشانهای برای آن چیزی که برترین حق است و همۀ وجود از آن اوست و بنابراین نیکی و زیبایی نیز در اعلا درجات متعلّق به ساحت جاویدان اوست.
افلاطون در جمهوری (509-508/6) حقیقت را با نام «نیک» توصیف کرده و اوست که منشأ حقیقت چیزهای دیگر و زیبایی و نیکویی آنهاست، و چه بسا که خود زیباترین و نیکوترین است. آگوستین نیز در اعترافات میگوید: «آری همۀ آنچه را که ما با الهام از روح او زیبا میبینیم، این ما نیستیم که مینگریم، بلکه خداوند است...»، بنابراین به واسطۀ عشق خداوند که روحالقدس در قلبها منتشر ساخته، هر آنچه موجود است زیبا و نیکو نیز هست. بدین لحاظ، افلاطون (←508) نیک را منشأ کاملترین نوع دانش که به برترین حقیقت رهنمون است برمیشمارد و او را چونان خورشید تمثیل میکند که روشناییبخش همۀ اشیاء است. بنابراین حقیقت هرآنقدر که در ساختار پرتوهای نور باعث روشنایی جهان و اشیاء است، اما به دلیل همین روشنایی بیوقفه و سوزان که قدرت هستیاش برتر از حدّ وجودی موجوداتی است که از او منوّر میشوند، دور و دور است و باید به سوی او حرکت کرد و به قدر طاقت وجودی با او اتّحاد حاصل کرد.
اما از آنجا که حق همهجا و همهچیز است، پس باکی نیست که همۀ امور متجلی از اویند و برای او و به سمت او. هر آنچه هست پرتویی از جمال و زیبایی حق است و در این هنگامه، خداوند انسان را چونان نشانهای آفرید برای خودش؛ و هر موجودی در هستی را تجلّی و مظهر اسمی از خود قرار داد.
حضرت امیر(ع) در کلام خود چنین میفرماید که: «الحمدلله المتجلّی لخلقه بخلقه»، بنابراین خلقت عبارت از تجلّی حق است در مخلوقات خود و چون تجلّی مقول به تشکیک است، بنابراین کاملترین تجلّی در بهترین مخلوق یعنی "انسان" صورت گرفته و او به زیباترین شکل ممکن آفریده شده است. بنابراین گوهر وجودی آدمی یکسان است و در امر خلقت مبدأ همۀ انسانها یکی است، وانگهی بعد از آن آدمیان در انواع و اقسام و اقوام گوناگون ظاهر شدند؛ یکی زن و دیگری مرد شد ولیکن مبدأ قابلی و فاعلی هر دو یکی است و از این روی تفاوتی بین این دو نیست.
ابن عربی نیز در فتوحات مکیّه (ج 5، باب 324) به ما میگوید که انسانیّت حقیقتی است واحد و جامع برای زن و مرد و این دو در اصل انسان بودن با هم اتّحاد و اشتراک دارند و اختلاف و افتراقشان در جنسیّت مذکّر و مونّث امری عارضی است و داخل در اصل و جوهرۀ وجودی آنها نیست. بنابراین هر کمالی برای انسان متصوّر باشد، انسان را توان و امکان رسیدن به آن هست و در این امر جنسیّت کوچکترین نقشی ندارد، اما در نگاه تاریخی به مباحث مربوط به زنان چه بسیار دیده شده که این نسبت متساوی وجودی، که دستکم انسان بودن هر دو را ولو در نازلترین سطح خود مورد تأیید قرار داده، در اجتماع و قوانین حقوقی و ارزشی به یک نسبت نابرابر تقلیل یافته، از آن رو که زن را در گوهر وجودی پستتر از مرد برشمرده است.
آنچه از مطالب که در باب نقض حقوق زنان در طول تاریخ گفته شده، اغلب همگی در سطح مقولی (کتهگوریکال) مطرح بوده و چه بسا با افزایش آگاهی انسانها به ویژه زنان در طول تاریخ جرح و تعدیلهایی داشته است، اما غافل از اینکه آنچه در این مباحث محل رنج و تدقیق بیشتر است، وجه هستیشناسانۀ بحث است که در شکل یک خطای تاریخی خود را آشکار ساخته است، زیرا که گوهر وجودی زن و مرد امر متفاوتی نیست و علیرغم تفاوتهایی که این دو در کالبد و برخی ویژگیهای وجودی و ماهوی دارند، اما در اصل وجود مشترک هستند و از این نظر، هر دو در تاریخ، از دیروز تا به امروز، با هم ظاهر شده و با هم جهان را ساختهاند.
اگر مبدأ بحث ما حقیقت باشد، فرقی میان زن و مرد نخواهد بود، و به همین دلیل چه کسانی که زن را در مرتبتی پستتر از مرد قرار داده و علیه او بیداد روا داشتهاند و چه کسانی که مدعی استرداد حقوق زنان در تاریخ هستند، برداشتی منحط و مبتذل از زن را الگوی فکری خود قرار دادهاند، زیرا چه بسا که زن هیچگاه در طول تاریخ در پس جهان قدرت مردانه مخفی و زندانی نبوده و همواره به عنوان یک موجود متجلّی از حق، نقش خود را ولو در نهان، آشکار ساخته و تأثیرگذار بوده است و این تصوّر که: عمریست حقیقت در جهان در حال فرود و فراز است ولی زنان که خود تجلّی زیبایی از حقیقت هستند، نقشی ایفا نکردهاند، تصوّری خام و چه بسا ناشی از ارادۀ قدرت نهادهای بوروکراتیک مدرن است، که حقیقت را نه انکشاف به درون هستی، بلکه تحدید آن در مظاهر ماهوی آن در جهان قرار دادهاند.
اما حقیقت آن چیزی است که وجود دارد و باید به سویش روان شد و هستی پیکرهای فرازمند است که در پی تعالی است و بازگشت، و آنچه از حق برآمده و به حق خواهد پیوست نه زن و نه مرد، بلکه انسان است.
زن و مرد جنس است، قبیله است، فرهنگ است، قاعده و قانون است، عرف است، جامعه است، اما انسان نوع سافل است و نزدیکترین به جوهر، جهان است، اندیشه است، حیات است، افق هستی است، نشانه است و فراتاریخ، و هرچند که جنسیّتاش در تاریخ و قبیله و فرهنگ محدود است، اما هستیاش در افقی بیکران به سمت تعالی به مبدأ متعالی وجود است که اصل حقیقت است. زیرا او آفریدۀ یک مخلوق متعالی (احسن الخالقین [مؤمنون، 14]) است و هرگز بیگانه و بریده از عالم نیست و امانتی بزرگ بر دوش دارد [احزاب، 72] و رنج این مسئولیت، به هر نحوی که تصوّر شود، برخاسته از جوهر هستی اوست نه جنسیّت و شمایل او، و جنس و ظاهر ممدّ حیات و ممات اوست، ولیکن هستی او دریچۀ جاودانگی اوست.
انسان خلیفه و جانشین خدا در روی زمین است [بقره، 30] و بهای این مقام چیزی جز این نیست که او همواره کاوشگر حق و در جستجوی معرفت و فضیلت و رهایی است، و این راه جز با آزمون و مشقّت هموار نخواهد شد [انسان، 2] و خداوند هرگز در این مقامهای برتر زن را از مرد جدا نساخته و هر دو را به بوتۀ نقد و آزمون کشیده است.
وانگهی زن به دلیل لطافتی که خاصّۀ جنسیّت اوست، هرگز فرشتهمسلک هم نیست، و او نیز در مسافت بین صعود و هبوط و خیر و شرّ چونان مرد است، و اصلاً هبوط و صعود یا غفلت و سرگشتگی و حیرانی و گمراهی همگی برای نوع انسان است و بر دوش اوست که با ایمان و درستکاری راه نجات را دریابد. بنابراین نگاه طبیعتگرایانه به زن و مرد هرچند بر اساس برخی التزامات اجتماعی و علمی لازم است، و این بحث دیگری است، اما آنجا که سخن از حقیقت است، عامل محدودیت زن و آمریّت مرد خواهد بود و ساحت حقیقت فراتر از این محدودیتهاست.
برخی از بزرگان یونانیان در عهد قدیم، کسانی همچون فیثاغورس یا ارسطوی کبیر زن را ناشی از اصل شرّ و هموزن آشوب و تباهی و یا نقصان خلقت تصور میکردند و این مواضع باریک موجب نقض حقوق و شأن آنها نیز میشد، یا فیلسوف بزرگ ما ملاصدرا در تعبیری که بسیار مناقشهانگیز شده، در باب منافع حیوانها که زاد و ولد دارند، با اشاره به آیات قرآن [والله جعل لکم من انفسکم ازواجاً] گویا نقبی به هستی پست و حیوانگونۀ زن زده ـ دایر بر اینکه انسان حیوان ناطق است ـ و بدتر تفسیر حاج ملاهادی سبزواری است که با ظریف و نغز دانستن کلام صدرا، سخن او را ناظر بر این امر دانسته که سهم زن از ناطق بودن (خردورزی) هیچ است و در همان وظایف حیوانی خود محدود است، اما جوادی آملی خاطرنشان ساخته که اساساً انسانیّت و کمالات انسانی به روح مربوط هستند نه جسم و روح نر و ماده ندارد. رسیدن به سعادت و حیات طیّبه ناظر به حسن فعلی (یعنی عمل صالح) و حسن فاعلی (یعنی ایمان روحی) است و در همۀ اینها آنچه نقش دارد روح است نه جسم و بنابراین، این وادی زن و مرد نمیشناسد و با انسان طرف است.
نباید از این نکته غفلت کرد که همواره دیدگاههای قبیلهای و اجتماعی در کورهراههای تفکّر بشری سهمی را به خود اختصاص داده و غالباً حجاب حقیقت شدهاند؛ حقیقت مرز ندارد و نژاد و قبیله و جنس نمیشناسد؛ ساحت حقیقت تمام هستی است و هر آنچه که هست در آن سهمی دارد، حتی در این وادی تقدّم خلقت مرد بر زن یا تقدّم جمال زن بر مرد، که به زعم برخی بزرگان اسلامی و غربی و نیز به عنوان نگاه ویژۀ برخی از عرفا به زن، زن هم مظهر جلال و هم جمال خداوند است و گل سرسبد هستی است، مباحثی نوعاً انسانی است، و هر کدام از زن و مرد راهی به سوی حقیقت هستند، که برخی معتقدند راه زنانگی چه بسا راه نزدیکتری است. چرا که موجودات کلمات الهی هستند و بهترین این کلمات، زن است.
اما آنچه مهم است خود حقیقت است و گفته شد که تجلّی او در انسان است که او را سیرتی و صورتی است و جوادی آملی چنین گفته که: سهم زن بیشتر است چون میتواند جمال صورت (ظاهر) را با کمال سیرت (باطن) متجلّی سازد و زن ظرایف حکمت و عقلانیت را در طرایف هنر، و مرد ظرایف هنر را در طرایف حکمت و عقلانیت نشان میدهد و اینگونه هر دو به حقیقت خدمت میکنند.
در باب آنچه گفته شد بیراه نیست از فیلسوف دیونوسوسی و عصیانگر آلمانی که در آغاز قرن بیستم درگذشت، یعنی فردریک نیچه مثالی بزنیم. نیچه در «چنین گفت زرتشت» در گفتگو میان زرتشت، که بار حقیقتی نوین را بر دوش داشت و یک پیرزن که مشتاق بود تا کلام زرتشت را بشنود، از معماگونگی زن سخن میگوید و اینکه در مرز میان عشق و نفرت تصمیماتی بس شگفت میآفریند و نیرویی ویرانگر دارد به همان اندازه که حیاتبخش تواند بود. با این حال نهاد او را نسبت به مرد کمژرفتر میداند و چنانکهگویی همۀ قدرت و هستی او را در نیروی زایندگی یا ویرانگری عشق میبیند. با این حال نیچه از زبان پیرزن، که معطوف به نگاه سنّتی به زن است و نیروی او را شریر و بدذات تشخیص میدهد، به زرتشت توصیه میکند که: «به سراغ زنان میروی؟ تازیانه را فراموش مکن!».
وانگهی، نیچه در جایی دیگر از کتاب، چنانکه گویی در خلوت شصت هزار پا فراتر از انسان و زمان [در بلندیهای سیلس ماریا] دربارۀ مسایل و دغدغههایش اندیشه کرده باشد، از گفتگوی زرتشت و زندگی میسراید، آنجا که زندگی را چونان حقیقت و او را زن مینامد. در این اشعار با عنوان "سرود رقصی دیگر"، تاریخ چند هزار سال عصیان زندگی بر انسان و عصیان انسان در زندگی خود و نیز خاطرات تلخ ماجراهای خود نیچه با جنس زن؛ در قالب مادر یا خواهر یا معشوقهاش، نمودار است و نیچه فلسفۀ حیات خود را در بازخوانی این پیوند نامبارک و بیمار و احیای دوبارۀ آن بازگو مینماید؛ بازگشت به حیات، با نیروی زنانگی؛ که زنانگی چونان دروازهای است [←تبارشناسی اخلاق]. در این گفتگو زندگی (زن) در پیشگاه فرزانگی (زرتشت) حاضر است و زرتشت سوگند میخورد که زندگی؛ این مهبانوی دربندکننده و اغواگر، از فرزانگی عزیزتر است.
منابع:
- آگوستین، اعترافات آگوستین قدیس، ترجمۀ افسانه نجاتی، پیام امروز، تهران، 1382؛
- افلاطون، دورۀ کامل آثار افلاطون، ج2، ترجمۀ محمد حسن لطفی، خوارزمی، تهران، 1380؛
- جمشیدی، اسدلله، غلامعلی عزیزی کیا، حسن زارع، و احمد طاهرینیا، جستاری در هستی شناسی زن، مرکز انتشارات مؤسسۀ آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره)، قم، 1382؛
- جوادی آملی، عبدالله، زن در آینۀ جلال و جمال، اسراء، قم، 1376؛
- جهانگیری، محسن، مجموعه مقالات، ج3، حکمت، تهران، 1390؛
- زیبایی نژاد، محمدرضا، محمدتقی سبحانی، درآمدی بر نظام شخصیت زن در اسلام در بررسی مقایسهای دیدگاه اسلام و غرب، دفتر مطالعات و تحقیقات زنان مرکز مدیریت حوزههای علمیۀ خواهران، دارالنور، قم، 1381؛
- شولته، گونتر، این است نیچه؛ تفسیری بر آثار نیچه، ترجمۀ سعید فیروزآبادی، ثالث، تهران، 1387؛
- صادقی ارزنگانی، محمد امین، زن در آینۀ عرفان، بوستان کتاب، قم، 1389؛
- کرمانی، طوبی، فلسفۀ خلقت، تبعیض یا تفاوت، دیروز، امروز، فردا، انتشارات بینالمللی الهدی، تهران، 1383؛
- کریمی، حمید، حقوق زن، کانون اندیشۀ جوان، تهران، 1383؛
- نریمانی، علی، زن برترین پدیده در عرفان، انتشارات میثم تمّار، 1381؛
- نیچه، فردریک، چنین گفت زرتشت، ترجمۀ داریوش آشوری، آگه، تهران، 1382؛
*زهرا قزلباش، دانشجوی دکتری فلسفۀ غرب دانشگاه تهران و پژوهشگر بنیاد دایرۀالمعارف اسلامی
نظر شما