به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان در تبریز، همیشه خدا از همه چهار راههای عالم بدم آمده است. اگر چهار راه برای هر آدمیزادی که دستش به دهانش میرسد، نشانه مدنیّت و شهرنشینی است که داخل اتومبیلش به چهارراه برسد و یک چشمش به سبز شدن چراغ راهنمایی باشد و یک چشمش به گوشی موبایلش، در عوض برای عدهای ندار، چهارراه محل کسب روزی است...
آدامس فروشی، گل فروشی، اسپند دودکنی، گدایی و... و از همه اینها دردناکتر برایم جماعتی است که آن سوی چهارراهها آبرومندانه با بغچهای زیر بغل ویلان و سرگردان زیر آفتاب نشستهاند تا یکی بیاید و آنها را برای کارگری ببرد. همیشه سعی کردهام چشمم به این جماعت چهارراه نشین نیافتد. لامصب آدم است دیگر... یک هو فکر میکند که تو دنبال کارگر هستی و با ولع و التماس به سمتت میآید و دست خالی بر میگردد سر جایش و به سیگارش پک عمیقتر میزند...خیلی این پکر برگشتن آنها اذیتم میکند.
همیشه خدا به این فکر کردهام که خانواده این جماعت صبح علیالطلوع به چه امیدی شوهر، پدر و برادر خود را به سر چهارراه فرستادهاند تا سفره آن روزشان بینان نباشد؟!
به نظرم این جماعت بهترین مخلوقات خداوندیاند، چرا که توکل را جرعه جرعه در کاسه صبر زندگیشان مینوشند. جمله «الله سنه توکل» ورد زبانشان است و زندگی میکنند، ترسی از فردا ندارند، برای امروز زندگی میکنند و با همان خصلت متوکل بودن، خدا را ضامن فردا میدانند، بیآنکه به فکر حقوق آخر ماه، اضافهکاری، بیمه، بازنشستگی و... باشند. میجنبند فقط برای روزی آن روز... تا قسمت چه باشد.
صبح سر یکی از همین چهارراهها، پیرمردِ کارگرِ منتظرِ کار، حالش خراب شده بود، زنگ زده بودند اورژانس بیاید، دستان زمخت و پینه بستهاش بیحرکت افتاده بود، در این گرمای تیرماهی کُتی کهنه و ضخیم پوشیده بود اما میلرزید، خِسخِس نفسهایش آرام بود و هر از گاهی دمی و بازدمی را میشنیدی... کبود بود...
اورژانس آمد و دیگر کارگرانِ منتظرِ کار، بدن نیمهجان او را به ماشین اورژانس رساندند و دوباره برگشتند پی انتظار... ماله و تیشه پیرمرد داخل نایلونی گوشه خیابان افتاده بود.
فرهاد باغشمال
نظر شما