وقتی ناجی آبادان دل به دریا سپرد!

به دلیل تخریب جاده ارتباطی آبادان – ماهشهر،مجبور شدند دریاقلی را با قطار راهی شیراز کنند، اما او را سهواٌ در قطاری که عازم تهران بود سوار می کنند و دریاقلی واپسین نفس هایش را در میانه راه، نثار خاک ایران کرد.

خبرگزاری شبستان: شبی که عراقی ها با تمام قوا، ذوالفقاری و مواضع نیروهای ما را زیر آتش خمپاره حدود60 وآرپی جی و توپ گرفتند، شب سختی بود. اردوگاه ها، خانه ها و واضع خودی در تاریکی مطلق به سر می برند. حتی بیمارستان های آبادان هم با استتار کامل و تنها با نور و شمع به مجروح ها رسیدگی می کردند. در این میان، بیمارستان شرکت نفت به دلیل نزدیکی اش با اروند رود و مواضع عراقی ها دائم مورد اصابت گلوله و بمب قرار گرفت. بخش18 این بیمارستان که بخش روانی ها بود چند بار توسط هواپیماهای دشمن بمباران شده بود.

من و عبدالعظیم محمدی سوار یک ماشین تویوتا شدیم و از ذوالفقاری به طرف مواضع خودی حرکت کردیم. واقعیت این است که به خاطر روحیات و اوضاع جسمی ام سعی می کردم و در کارهای سبک تری مثل رساندن غذا و آذوقه برای بچه ها فعالیت کنم.آن شب هم ماشین مان پر از غذا و آذوقه بود که به سمت بهمنشهر(مقر اصلی) می بردیم. همه جا تاریک بود. به چه سختی جاده را تشخیص دادیم. به دلایل مسائل امنیتی، چراغ ماشینمان را خاموش می کردیم و به حرکت لاک پشتی مان ادامه دادیم.

در نیمه های را اتفاق عجیبی افتاد؛ عراقی ها متوجه ما شدند و با توپ و خمپاره به جان ما افتادند. یکی از خمپاره ها به سمت جلوی ماشین خورد و سپر و رادیاتور را از بین برد. ضمناٌ حفره ی بزرگی هم جلوی ماشین ایجاد کرد. پیش از اینکه از داخل ماشین به داخل گودال بیفتد، من و عبدالعظیم – که به او عبد می گفتیم – به سرعت خودمان را از ماشین به بیرون پرت کردیم. از صدای خمپاره و به دنبال آن آتش گرفتن ماشین شوکه شده بودیم. برای لحظاتی آتش و دود اطراف مان را فرا گرفت. به دلیل دوری از محل استقرار نیروها ، کسی نمی توانست به ما برسد.

نمی دانستم عبدالعظیم زنده است یا نه؛ چون خمپاره ترکش های ریز و درشت زیادی دارد که بلا فاصله پس از اصابت به هدف، به اطراف پخش می شود. نگران بودم خدای نکرده ترکشی به او خورده باشد. احساس درد و سوزشی را نداشتم و به همین دلیل ، اطمینان داشتم سالمم. عبدالعظیم را صدا زدم. او که در سمت راست ماشین افتاده بود، با صدای لرزان جواب داد: ب...ل...ه.

گفتم:کا! زنده ای؟
گفت: آره، فقط عینکم را گم کردم.
چشم های عبد ضعیف شده بود و همیشه عینک ته استکانی می زد و بدون عینک هم نمی توانست جایی را ببیند.
گفت: نگران نباش... سالمم. چیزیم نیست.

مدتی در همان حالت دراز کش ماندیم تا آب ها از آسیاب بیفتد. ماشین در حال سوختن بود و جز روشنایی آتش آن، هیچ نوری به چشم نمی خورد. همه جا در تاریکی فرو رفته بود. کمی دور تر، صدای توپ و تانک و خمپاره در سکوت نخلستان به گوش می رسید... در همین حین، ناگهان صدای بچه ها را که کمک می خواست، شنیدم. اولش به خاطر داستان هایی را که درزمان کودکی درباره جن شنیده بودم، وحشت کردم! گفتنم نکند اجنه هم به سراغ ما آمده باشند؟! البته زوزه ی باد و به هم خوردن برگ نخل ها هم در این ترس بی تأثیر نبود. خوف برم داشت. به خودم گفتم که خیالاتی شدی رضا... توی این تاریکی، آن هم اینجا، بچه چه کار می کنه از ما کمک بخواهد؟ عبدالعظیم را صدا زدم.

گفت: چی شده کا؟
گفتم عبد گوش کن . یه صدایی می شنوم.انگار صدای بچه س.
او هم گوش کرد و گفت : آ ره کا... صدای بچه میاد!
گفتم: استغفرالله، آخه این وقت شب و اون هم توی این موقعیت و این منطقه جنگی بچه چی کار می کنه!

گوش هایم را که تیز کردم متوجه شدم صدا از ده پانزده متری سمت چپ می آید.
به عبدالعظیم گفتم: تو همین جور دراز کش بخواب تا برم ببینم چه خبره؟ با ترس و لرز نیم خیز به طرف چپ رفتم. کمی جلو تر از جاده ای که در آن حرکت می کردیم، چشمم به آهن قراضه ها می آمد.

کمی که جلوتر رفتم و دیگر یقین پیدا کردم این صداها واقعاً هراسان و بغض آلود بچه است که کمک می خواهد. آهن قراضه ها را آرام آرام دور زدم و چشمم به گودال بزرگی افتاد. هرچه نزدیک تر می شدم صدای بچه هم واضح تر به گوش می رسید. صدا از داخل آن گودال بود.

کمی جلو تر رفتم، پسر بچه ی هشت نه ساله ای را دیدم که زار زار گریه می کند. داخل گودال رفتم و آن بچه را تسکین دادم و اشک هایش را پاک کردم و گفتم:
عمو جان! نترس من ایرانی ام، و می خوام که بهت کمک کنم.

پسر بچه که ابتدا از دیدن من وحشت کرد، اما وقتی دید که فارسی صحبت می کنم اعتمادش جلب شد و حداقل مطمئن شد که ایرانی هستم.

به او گفتم که چی شد؟ این جا چی کار می کنی؟ خونه تون کجاست؟
گفت: من پیش بابامم... زخمی شده... تو رو خدا کمک کنین!

با دقت به اطراف نگاه کردم . چشمم به مردی افتاد که بی حرکت کنار پسر بچه افتاده بود.وقتی که نگاهم به پاهایش افتاد،وحشت کردم؛ انگار که یکی از پاهایش قطع شده بود. فکر کردم که به خاطر تاریکی این طور به نظرم رسیده، اما نزدیک تر که شدم، دیدم نه... واقعیت دارد؛او پا نداشت. هول برم داشت، نمی دانستم که چی کار کنم.

از بچه پرسیدم: بابات کی این جوری شده؟
گفت: یه ساعت پیش خمپاره به این جا خورد و بابام رو زخمی کرد.

به سرعت پیراهنم را در آوردم و پایش را از همان جایی که قطع شده بود، با پیراهنم بستم. پای قطع شده تنها به پوستی بند بود و همین طور آویزان هوا تاب می خورد. پای دیگرش هم آسیب دیده بود.به زحمت او را با آن وضعیت بغل کردم و از گودال خارج شدیم. به پسر بچه هم گفتم که پشت سر من بیاید. اسمش رضا بود؛ هم اسم خودم!

از رضا نام پدرش را پرسیدم اما از شدت ترس، دچار لکنت زبان شده بود و نمی توانست درست جوابم را بدهد. اما گفتم اسم پدرم دریا قلی است و ما همین جا زندگی می کنیم.

دریا قلی را دیده بودم و می دانستم در آبادان به کار خرید و فروش ماشین آلات اوراقی مشغول است. اما مردانگی و استقامت او در آن لحظات، برایم روشن شد؛ با آنکه پاهایش را از دست داده بود و خونریزی شدیدی داشت اما ناله نمی کرد.

با قدرت تمام دریا قلی را بغل گرفته و به سمت ماشین حرکت کردم. ماشین حدود 30متر با ما فاصله داشت، در همین حین، عبدالعظیم خودش را به من رساند و وقتی یک نفر زخمی را بغل گرفته ام وحشت کرد.

گفتم: نترس! این دریاقلیه. زخمی شده. اون هم پسرشه. دست بچه رو بگیر، بیا بریم.
عبدالعظیم حرفی نزد. دست رضا را گرفت و دنبالم راه افتاد. اما چند لحظه بعد گفت: کا! کجا می ری؟ ما که ماشین نداریم. داری میری سمت ماشین جزغاله؟ باید یه فکر دیگه بکنیم.

با صدای حرف های عبدالعظیم تازه یادم افتاد ماشین سوخته و هیچ وسیله ای برای بردن دریا قلی نداریم. در طول تاریکی سرم را به سوی آسمان گرفتم و گفتم: خدایا! خودت کمک کن. الان توی لحظه ای قرار گرفتم که نمی دونم چی کار کنم؟ کمک کن تا دریا قلی را به بیمارستان برسونم!

در حل راز و نیاز بودم که در نزدیکی همان گودال یک جیپ شهباز نظامی را دیدم که در حدود سی چهل متری ما متوقف کرده بود. راننده هم نداشت. نمی دانم چه کسی آن را از آنجا رها کرده بود؟ شاید ماشین دریاقلی بود؟ به هر حال، با دیدن ماشین آرامش عجیبی پیدا کردم.

عبد العظیم و پسر دریا قلی را صدا زدم و گفتم: بیایید این جا.

آنها به سرعت خود را به من رساندند. به کمک عبد، دریاقلی را به قسمت عقب جیپ خواباندیم. من جای راننده، عبد در سمت شاگرد و رضا هم در وسط نشست و راه افتادیم. رضا، مداوم گریه می کرد. معلوم بود که شوک شدیدی بهش وارد شده. سعی می کردم منطقی او را آرام کنم و نترسانمش.

عبدالعظیم هم او را دلداری می داد و گاهی نگاهی به دریا قلی می انداخت و بهم می گفت: عبدالرضا! یه کم تند تر برو، دریا قلی حالش خوب نیست.

نمی توانستم با آن وضعیت خیلی سریع رانندگی کنم؛ باید چراغ خاموش می رفتم. زمان زیادی می برد تا به بیمارستان برسیم. حال دریا قلی هم خوب نبود و باید هر چه زود تر او را به بیمارستان می رساندیم و ممکن بود تاخیر ما باعث شهادت دریا قلی شود. در همین لحظات، دل به دریا زدم و چراغ های ماشین را روشن کردم. با سرعت از بیابان های ذوالفقاری گذشتیم و به بیمارستان شرکت نفت آبادان رسیدیم. همه جا با گونی و کیسه شن و پنجره ها هم با پرده های جورواجور استتار شده بود. انگار که نه انگار که بیمارستان بود؛ هیچ چراغی در آن روشن نبود. آنها برای جلوگیری از دید دشمن، تمام چراغ ها را خاموش کرده و با نور شمع و چراغ گردسوز به کار درمان می پرداختند. به غیر از اطاق های عمل که مجبور بودند تمام دستگاه های برقی اش را روشن نگه دارند بقیه محیط بیمارستان در تاریکی بود.

دریا قلی را بغل گرفتم و با سرعت به داخل بیمارستان بردم. عبدالعظیم و رضا هم آمدند. با فریاد همسرم را صدا زدم. صدایم به حدی بلند بود که همه را وحشت زده و سراسیمه به کریدور کشاند؛ دریاقلی را روی برانکاردی خواباندند و یک راست به اتاق عمل بردند. سالن های و اتاق های بیمارستان پر از مجروح بود و از هر سو صدای ناله به گوش می رسید.

همسرم دقایقی بعد سراغم آمد و با دیدن سر و وضع خونی ام، هول کرد. گفتم: اتفاقی نیفتاده... یه مجروح آورده بودم، خونش ریخت روی لباسم، توران گفت: می شناسیش؟

گفتم : آره، دریاقلیه. پسرش هم پیش منه.

رضا را به همسرم نشان دادم وگفتم: این پسر شجاع اسمش رضاست. پسر دریاقلیه. حالا که باباش مجروح شده دیگه به جز خدا کسی رو نداره. اونو اول به خدا، بعد به تو می سپارم. پیش خودت نگهش دار تا ببینیم اوضاع چی می شه.

بعد از کمی صحبت و درد دل با همسرم، خداحافظی کردم و به همراه عبد العظیم با همان ماشین جیپ نظامی دوباره به ذوالفقاری بازگشتیم.

بعد از رفتن ما، دریاقلی را به اتاق عمل بردند. تیم جراحی تمام تلاش خود را برای نجات دریاقلی به کار گرفت اما امکانات درمانی بیمارستان، پاسخگوی جراحات عمیق او نبود. پزشکان تصمیم می گیرند او را به بیمارستان مجهز تری در شیراز اعزام کنند ولی به دلیل تخریب جاده ارتباطی آبادان – ماهشهر،مجبور می شوند تا او را با قطار راهی شیراز کنند، اما او را سهواٌ در قطاری که عازم تهران بود سوار می کنند و دریاقلی واپسین نفس هایش را در میانه راه، نثار خاک ایران کرده و به شهادت می رسد.

رضا، پسر دریاقلی، پس از آنکه حدود ده روزی تحت مراقبت همسرم بود، تحویل سپاه آبادان و سپس نزد یکی از اقوامش فرستاده شد. اکنون که این خاطرات را به یاد می آورم، نمی دانم رضا کجاست؟ آیا در قید حیات است یا نه؟ ولی می خواهد او را دوباره ببینم. آن زمان رضا پسربچه کم سن و سالی بود ولی الان باید برای خودش مردی شده باشد.

بنا بر این گزارش کتاب "جای امن گلوله ها"، به قلم "جواد کامور بخشایش" شامل خاطرات عبدالرضاآلبوغبیش است.

پایان پیام/

 

کد خبر 295083

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha