خبرگزاری شبستان: دست نوشته های راویان رزمنده محصل روایت ها و حکایت های دوران جنگ تحمیلی را برایمان به تصویر می کشد. مطالب زیر برگرفته از کتاب "مشاهدات" گزیده ای از این دست نوشته هاست.
سفره حضرت ابوالفضل (ع)
با شروع جنگ تحمیلی از روستای ما هفت نفر به جبهه رفتند و یک نفر برگشت. پسرعمویم شهید غلامعلی عزیزی در میان آن 6تن بود. بعد از او با خود عهد کردم جای خالی اش را پر کنم. به جبهه رفتم، یک سال جنگیدم بعد مثل اینکه بترسم یا خسته شده باشم پشتم شل شد و ادامه ندادم تا اینکه فرزند دوم روحانی روستایمان حجت الاسلام حسینی به شهادت رسید. دیگر دل از دنیا کندم، حس کردم در این جنگ رازی وجود دارد که پدران و مادران در مرگ عزیزان خود بی تابی نمی کنند. اعزام بعدی پدرم موافق نبود. پنج نفر از بچه های محل را با موتور از روستا به جاده اصلی رساندم و برگشتم. به حال خودم نبودم. همه اش می گفتم اگر این ها شهید بشوند مردم چه می گویند؟ اینکه من آن ها را برده و به کشتن داده ام و خودم نرفته ام. خیلی گریه کردم. شب هشت رکعت نماز خواندم که آن ها همه سالم برگردند. صبح پدرم حال مرا که دید موافقت کرد. عملیات کربلای 3 بود در اسکله های الامیه و البکر، تعدادی شهید و کشته دادیم.
آن روز نماز را بدون لباس و غرق خون کنار دریا خواندیم. بعد از عملیات از پدرم نامه داشتم، توضیح داده بود که علت جلوگیری اش خوابی بوده که در آن کسی بره سفیدش را از او گرفته برده و پوست کنده برایش آورده و لذا دلش از این بابت شور داشته است و بعد از رفتن من سفره حضرت ابوالفضل (ع) انداخته بودند و مرا به اوسپرده بودند و البته سالم تحویل گرفتند!
او بدو من بدو!
روز اعزام نیرو بود، پتشت بام منزل را طبق معمول کاهگل می کردیم. ساکم را آماده کردم و کنار در حیاط گذاشتم. دو برادرم یکی سرباز و دیگری بسیجی در جبهه بودند و خانواده از رفتن من جلوگیری می کردند، با پدرم مشغول هم زدن و لگد کردن کاهگل ها شدم اما دل توی دلم نبود، می ترسیدم مثل همیشه از قافله جا بمانم. در چشم به هم زدنی از کوچه رو برو با ساکم پا گذاشتم به فرار.
برادر بزرگم با لباس گلی پشت سرم، او بدو منبدو. بالاخره خسته شد و برگشت. با زحمت خود را به بسیج رساندم. ساعت حرکت ده صبح بود. می دانستم که پدر و مادرم الان سرو کله شان پیدا می شود. به یکی از اتاق ها رفتم. پشت کمدهای بایگانی و پتوها و موکتی که لوله شده بود مخفی شدم. کسی هم مرا ندید. بعد خانواده به اتفاق برادرم آمدند و نا امید برگشتند. یک ساعت بعد با اطمینان خاطر از رفع خطر آمدم بیرون و رفتم مسجد جامع که محل اعزام بود. مادرم را دیدم که سخت گریه می کرد. اما نمی دانم آن لحظه چقدر دلم سخت شده بود که ب گریه او اعتنا نکردم و رفتم که رفتم.
امدادگر نمونه
با هزار کلک سال 65 از طرف هلال احمر رفتم جبهه. نه آموزش نظامی دیده بودم،نه امدادگری! فقط یک ماهی به عنوان طرح کاد در اورژانس بودم. همان روزهای اول از بد حادثه ما را بردند خط جلو. روزها گذشت. عصرها تعدادی از برادران پشت یک دیوار مخروب بازی می کردند. یک روز ساعت چهار یا پنج بودکه آنجارا با خمپاره 60 زدند. از هشت نفری که مشغول بازی بودند دونفر شهید و چهار نفر زخمی شده بودند، مرا خواستند، تا آن موقع هیچی از امدادگری نمی دانستم. دست و پای خودم را گم کردم، نمی دانستم باید چه کنم. فقط اشک می ریختم و بیهوده از این طرف به آن طرف می رفتم، بچه ها با خونسردی خودشان زخم مجروحان را بستند و به عقب انتقال دادند. از آن روز به بعد مرا "امدادگر نمونه" صدا می کردند!
بنابراین گزارش، کتاب مشاهدات (فرهنگ جبهه) به قلم سید مهدی فهیمی و محسن مهرآبادی از سوی انتشارات چاپ و نشر فرهنگ گستر روانه بازار نشر شده است. از جمله ویژگی های این کتاب که یکی از مجموعه آثار فرهنگ جبهه پژوهش ادبی برگزیده جشنواره ربع قرن کتاب دفاع مقدس است می توان به دست نوشته های راویان استان های اصفهان و ایلام در 13فصل به همراه نمایه عملیات، راویان هنر مقاومت و عکس ها اشاره کرد.
پایان پیام/
نظر شما