خبرگزاری شبستان : چه روحها که در هجوم حادثهها میشکنند و چه قدمها که میلرزند و سست میشوند. چه ارادهها که متزلزل و فرو ریخته، صحنهها را رها میکنند و به عافیت و توجیه و گریز پناه میبرند. اما کربلا، میعادگاه سربازان و سرداران صبور و پایگاه، پایدارترین و استوارترین انسانهاست. آنان که در نهایت عطش، در داغترین روز در صفیر تیرها و چکاچک شمشیرها، در تحقیر و تهدید، تمسخر، محاصره، شماتت و شقاوت، جز صلابت، صبر و صولت هیچ ندارند. و عمرو بن ضبیعه تیمی از جمله این جوانمردان است.
پس از نماز شبانگاه چیزی دید که شعله جانش را تیزتر کرد
چشمهچشمه عشق بود که در خشککامی دشت میجوشید. طوفانطوفان ایمان بود که در لحظههای عقیم و ثانیههای سردی و سیاهی میوزید. این سو خدا بود، انسان بود و آسمان و آن سو شیطان، زشتی و مردابهای متعفن ایستاده! مرد آمده بود تا ظلمت و ذلت نماند. فواره رگهایش را به شوق گشودن آورده بود تا کویر و بیابان دامن نگستراند. در چشمهایش خدا میدرخشید و در حنجرهاش همه فرشتگان فریاد میزدند. همین چند روز زیستن با حسین(ع) را زندگی میدانست و همه روزهای گذشته را عمر به تاراجرفته و تباهشده. دیشب عجیب گذشت. تنها یک لحظه پس از نماز شبانگاه چیزی دید که شعله افروخته در جانش را تیزتر کرد؛ همان چیزی را که چند شب پیش در خواب دیده بود. میدید هزاران درخت سبز راه میروند، نزدیک میشوند، خم میشوند، در آغوشش میگیرند، فراز شاخهها میبرند و او میان آسمان، نزدیک به بلندترین شاخه، هیئتهای نورانی مقدسی را میبیند که خوشآمدش میگویند و سپس هزارهزار فرشته که بر تختی از نور به دوردستی ناشناخته، پروازش میدهند.
از خیمه بیرون زده بود؛ صدای حبیب میآمد. چه قرآن محزون و روحنوازی! چه زمزمه و نمازی! بر خاک افتاد همنوا با حبیب خواند: و بشر الصابرین الّذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا الیه راجعون.(1) اینک عاشورا بود و فرصت پرواز، فراتر از شاخههای سبز طوبی پریدن و هزارهزار فرشته را در بدرقه خویش تا بهشت دیدن.
از امویان گسست و به یاران حسین پیوست
عمرو روزگاری سوارکاری ماهر، تیراندازی شجاع و رزمندهای دلاور بود که یاد و نامش را در جنگها به خاطرهها و حافظهها بخشیده بود. حدود هفتاد سال زندگی هزاران تجربه تلخ و شیرین را با او همراه کرده بود. پیامبر را دیده و در چند غزوه نیز یاری و یاوری کرده بود. اما غبار تحریف و فریب اموی او را به سپاه عمرسعد پیوند زده بود. در ژرفای وجودش سوسوی روشنِ گذشته، به خانوادهی پیامبر پیوندش میزد. همراه سپاه عمرسعد به کربلا آمده بود اما وقتی شقاوت عمرسعد و قساوت یارانش را دید در تصمیمی شگرف و عزمی شگفت از امویان گسست و به یاران حسین پیوست.دو سه شب بودن در خیمههای عبادت و معرفت زیستن در کنار عاشقان مخلص و عارفان پاکباز به زیستنی دیگرگونهاش کشاند. سالها دوری از اهل بیت چه فاصلهای آفریده بود اما همین دو سه روز هزار چراغ در جانش افروخته بود. از خیمه که بیرون میزد، نگاهش به لشکر دیروزین که میافتاد، تعفنهای ایستاده، مردابهای بویناک، شیاطین خبیث و زشتیهای متحرک را میدید و به یاران حسین که مینگریست خدا میدید و روشنی و پاکی و عظمت.
میان آسمان در خوشآمد هیئتهایی سبز و مقدس پرواز کرد
عمرو در آستانه هفتاد سالگی، به چالاکی و چابکی جوانان، برای جهاد آماده شد. کمر را استوار بسته بود. جوشن بر تن، کلاهخود بر سر و تیغ بر کف، آماده مجاهده و جانفشانی بود.همه جوش بود و خروش. نفرتی غریب در چشمهایش دیده میشد. وقتی نگاهش به سیاهی گسترده سپاه سعد میافتاد و شوری شیرین در جانش میجوشید، وقتی سیمای آرام و مطمئن یاران را مینگریست.عمر سعد نشسته بر اسب، کمان بر دوش پیش آمد. کاش میشد به ضربتی میهمان دوزخش کرد اما امام گفته بود ما هیچگاه آغازگر جنگ نخواهیم بود. تیر رها شده از کمان عمرسعد، دههزار تیر گستاخ را به سمت روشنی گشود. عمرو همراه دیگر یاران، شمشیر برهنه کرد و در باران تیر پیش تاخت. شجاعت او تداعی دوران جوانیش بود. شاید در روزگار جوانی نیز چنین نجنگیده بود. زخم بر زخم میشکفت و فوارهفواره رگها میجوشید. کمکم چشمان عمرو سیاهی رفت و ناگهان در نگاهش همان درختان سبز قامت کشیدند. درختانی که راه میرفتند، نزدیک میشدند، خم میشدند، در آغوشش میگرفتند و او میان آسمان در خوشآمد هیئتهایی سبز و مقدس پرواز میکرد. عمرو در هودجی از نور به دوردستی چشمنواز و سبز پرواز میکرد.
درود خداوند بدرقه راهش بود و زمزمهای غریب همراهش:
السلام علی عمر بن ضبیعه الضبعی(2)
1. سوره بقره / 156-155
2. زیارت ناحیه
منبع: پژوهش و نگارش نو از زندگی و شهادت ابا عبدالله الحسین(ع)
پایان پیام/
نظر شما