خبرگزاری شبستان: اپثار و پاکبازی، ریشه در وارستگی و عظمت روح دارد. آنکه شیفته و وابسته چیزی نیست میتواند ببخشد و آنکه روحی عظیم، جانی رها و وجودی آزاد و بند گسسته دارد میتواند ایثار کند. در افقی فراتر، ایثار، داد و ستد انسانها با خداست. جان دادن و جانان یافتن، از تن گذشتن و به رضوان الهی رسیدن است. کربلا جز این نیست. قصه انسانهایی متعالی که از همه چیز میگذرند و در نهایت پاکبازی، قرب و وصل دوست را مییابند.
با تو هستی من امضا میشود
گرد تو میچرخم. تو منظومهی جان و جهانی. من گرد کوچک و ناچیزی در این بیابانم. با تو هست میشوم، با تو میمیرم، با تو جان میگیرم، با تو هستی من امضا میشود و بی تو هستی، برهوت تاریک و مرگزا و زشت و سیاهی است که حیات را میبلعد؛ زندگی را میسوزاند و عشق را خاکستر میکند. به تو رسیدهام؛ چه باک که همه چیز را از من بگیرند. تا کربلای تو آمدهام. در راه که میآمدم تمام هراسم آن بود که به تو نرسم. از خطر نمیترسیدم. کمینگاهها را به چیزی نمیگرفتم. مرگ گواراتر از آبی بود که در این مسیر عطش خیز و تفتیده به کام تشنه برسد. امّا در کنار تو جاندادن لطف و صفای دیگری دارد. خدا را چگونه سپاس گویم که به تو رسیدهام؟!
جانم، هدیه ای برای دفاع از حریم دین
شنیده بود که اباعبدالله به کربلا آمده است؛ امّا چگونه میتوانست خود را به اردوگاه امام برساند. راهها بسته بود. هرکس را به اندک ظنّ و تردیدی به زندان و شکنجه و دار میسپردند و به شایعه و اتّهامی بیخانمان و تبعید یا در منظر مردم قطعهقطعه میکردند... قاسم چارهای اندیشید، همسفری با لشکریان عمرسعد، رسیدن به کربلا و پیوستن به امام حسین (ع).
- خوش آمدی قاسم، چشم به راه تو بودم. میدانستم میآیی و فرزند پیامبر را تنها نمیگذاری. اینجا که آمدهای کربلاست؛ راهی که مستقیم به شهادت میپیوندد و از شهادت به بهشت. وصل جنان و جانان، جان میخواهد و خوب میدانم جان به دفاع از حریم دین هدیه آوردهای. قاسم را بیست سال پیش در نوجوانی، میدیدند که به مسجد کوفه میآید، پای خطبههای علی(ع) مینشیند و هنگام نماز مشتاق و پیشتاز به امام اقتدا میکند. امام از همان زمان او را میشناخت. هنگام شهادت مولا و مقتدایش در محراب کوفه، بیست ساله بود؛ داغدار زخمی که فوّارهی خون از فرق آفتاب در آسمان افشانده بود. در سالهای امامت امام مجتبی(ع) فداکاری و پاکبازی و رشادتش را بسیار شاهد بودند. قاسم آزردهخاطر کوفیان بود. درد و زخم مرهمناپذیر پیمانشکنی و تنهایی مسلم بر قلبش نشسته بود. انبوه نامهها را دیده بود و انبوهتر جماعتی که در نخستین روزهای ورود مسلم به کوفه گردش طواف میکردند و آتشین و شورانگیز از تقدیم خون و جان سخن میگفتند. اماکوفه به صداقت پشت کرد. این شهر برای قاسم رنگِ نیرنگ داشت و بوی فریب و دروغ.
امام در آغوشش فشرد؛ یاد مسجد کوفه تداعی شد
رهسپار کربلا شد. در راه، خندههای مستانهی سواران، نیشهایی بود که بر قلبش میخلید. از گفتوگوها دریافت که یاران حسین اندکاند و با پیوستن این لشکر به یاران حُرّ و عمرسعد، بیش از دههزار جنگاور، سپاه اباعبدالله را در محاصره خواهند گرفت. رزمآور شجاع کوفه اینک قهرمان نبرد عاشورا بود و تنش بوسهگاه تیرهای پروازگر. خون میجوشید، امّا قاسم به چشمههای جوشان از زیر تنپوش، گوشه چشمی هم نداشت. روزی که به کربلا رسید، بیهیچ درنگ به دیدار حسین شتافت. امام در آغوشش فشرد. یاد مسجد کوفه تداعی شد. قاسم میگریست و امام تسلّایش میداد و مژدهی رستگاری و فلاح و نیک فرجامی. چند بار اندوه نشسته بر چهرهاش، در دل همسفران سیاهدل تردید برانگیخت؛ امّا قاسم موفق شد کربلا را دریابد و حسین را یاور و سرباز باشد. صبح عاشورا عشقبازی و سرفرازی به زیارت چهرههایی آمد که فروغ از عبادت شبانگاه یافته بودند. شهادت بیتابی میکرد؛ ایمان پشت پلکها تموّج داشت. سینهها عبورگاه پاکترین نفسها بود و قلبها آتشکدهی عشقی نامیرا.
تمام تمنّایش همین نگاه بود
امام یاران را به صبوری خواند. بهشتآشنایان عارف، شکیبای آزمون و ابتلا بودند. مرگ را به بازی گرفته بودند. وقتی تیرباران عمرسعد آغاز شد و هزاران چوبهی تیر بر بدنها بوسه زد، هیچکس را هراس و تزلزلی نبود. قاسم کنار امام آمد تا آخرین جرعه را از نگاه امام بنوشد. اقیانوس چشمهای امام آرامش و طمأنینهای غریب به او میبخشید. همهی تمنّایش همین نگاه بود. امام او را نواخت. محبوب، قاسم را به لبخندی بدرقه کرد. تیر میبارید و مرگ در همهسو بال و پر گشوده بود.
کوه بر زمین افتاد. زمین لرزید. آسمان خم شد تا سیمای روشن شهیدان عاشورا را خوبتر بنگرد. قامت قاسم، هنوز جزر و مد داشت. دمی بعد صدای آرام او از حنجره خونین برمیخاست: حبیبی یا حسین.امام کنار او رسید. اشک محبّ و محبوب در هم میآمیخت و دمی بعد روح آسمانی قاسم در نوازش دستان امام بر پیشانی، به ضیافتکده و خلوت جانان بال میگشود.
پایان پیام/
نظر شما