خواص و عوام کوفی با هم وا دادند

خواص و عوام کوفه، با هم وا دادند. کوفی که در جمل با بصره جنگیده بود، در صفین با شام جنگیده بود و در نهروان طیّ یک جنگ شهری با کوفه جنگیده بود؛ خسته شده بود از انقلابی گری و این عاملی شد بر شهادت تشنه لب کربلاء.<BR>

اشاره: بررسی سیر حرکت امام حسین علیه الّسلام از مدینه تا کربلا از آن جهت که نمایان کننده انگیزه این قیام الهی و مبیّن کنش و واکنش های خواص و عوام آن روزگار صدر اسلام است؛ مورد توجه بسیاری از تاریخ شناسان صدر اسلا بوده و هست. چنانچه از قرائت سطور تاریخی هم عصر نهضت حسینی بر می آید واکنش های خواص و عوام آن دوره به حرکت رهایی بخش فرزند رسول الله (ص) سخت عبرت آموز است.
از این جهت سراغ حجت الاسلام و المسلمین مهدی همازاده نویسنده مقاله معروف «آقازادگان صدر اسلام» و عضو تحریریه مجله «راه» رفتیم تا به کنکاش در مجموعه عمل ها و عکس العمل های خواص و عوام جامعه اسلام در قبال نهضت حسینی بپردازیم. ایشان معتقدند در آن دوره زمانی علاوه بر وادادگی خواص، عوام نیز از انقلابی گری دست برداشته و به عافیت طلبی همت گماردند. از این منظر نگاه به عبرتهای عاشورایی نگاهی کم گفته است. حاصل گفتگوی صمیمی حجت الاسلام همازاده و شبستان در زیر از دیدگانتان می گذرد؛ باشد عبرت آموز انقلابیان مسلمان؛ ان شاء الله.

 

شبستان: برای شروع خوب است به بررسی سیر حرکتی امام حسین (ع) و مواضع خواص آن دوران بپردازیم. برای این مقصود فرض می کنیم در روزگار حواشی سال 60 هجری- قمری هستیم؛ ماجرا از کجا و چطور آغاز شد؟

در زمانی که معاویه (لعنت الله علیه) می‌خواست خلافت را تبدیل به سلطنت کند و آن را به یک امر موروثی مبدل کند؛ با یک سری مشکلات مواجه است. زیرا این کار سابقه نداشت و خلاف دین بود. قبل از این اینطور بود که سابقین در اسلام و یا صحابه از طریق نصب یک شورایی به خلافت برگزیده می‌شدند. لذا در یک شورایی ظواهر امر رعایت می‌شد اما بعد از این قرار بود اتفاقاتی بیفتد که خلاف سابق بود. از این حیث معاویه (لعنت الله علیه) مشکلاتی داشت. آن موقع چهار شخصیت بودند که در زمره آقازاده ها بودند و در جامعه نقش‌آفرینی می‌کردند.
«عبدالله بن عمر» آقازاده خلیفه دوم، «عبدالرحمن بن ابی‌بکر» آقازاده خلیفه اول، «حسین بن علی» علیه الّسلام و الّصلاه فرزند امیرالمؤمنین، «عبدالله بن زبیر» پسر ملعون زبیر و خواهرزاده ی عایشه امّ المؤمنین آن موقع است. معاویه (لعنت الله علیه) برای فراهم کردن مقدمات سفری می‌کند به مکه و مدینه؛ در آن سفر با عایشه مذاکراتی دارد. آنها با جانشینی یزید مخالفت می‌کردند. معاویه هم در آن جلسات تبیین می‌کند که بالاخره مردم دارند بیعت می‌کنند، شام که موافق است و عراق و کوفه هم که دست خودمان است.
ببینید وقتی کوفه خبردار شد که معاویه تمایل دارد یزید را جانشین خود کند، اشراف پیغام فرستادند که چرا این کار را زودتر نمی‌کنید. اشراف کوفه رأی قبایل را داشتند، عراق هم تحت حکومت والیان بنی امیّه بود. او می‌گفت اکثریت آراء جمع‌آوری شده و شما چرا می‌خواهید در میان امت اسلامی اختلاف ایجاد کنید، شما هم بیعت کنید تا اتحاد ایجاد شود. عایشه هم دست آخر در آن جلسه در آخرین صحبت‌هایش می‌گوید با مردم به عدالت و مدارا رفتار کنید و بعد امضاء می‌کند و مسئله اینطور تأیید می شود..
معاویه (لعنت الله علیه) برای دیدن خواص و چهره‌های اثرگذار که عمدتا وجهه مذهبی داشتند و در مکه و مدینه ساکن بودند سفر انجام داد. منتهی آن چهار نفر در ابتدا مخالف بودند و برخی‌شان مخالفت‌شان را ادامه دادند مانند سیدالشهداء (ع) و عبدالله بن زبیر. اما عبدالله بن عمر شخصیتی است که عالم و فقیه است و در مورد عبادات‌اش مطالب نوشته‌اند، اما ترسو بوده است. خیلی جاها مجبور می‌شد بیعت می کرد اما با امیرالمؤمنان حاضر به بیعت نمی‌شود، انسان خاصی است.

 

شبستان: گویا معاویه ملعون درباره اوضاع زمان یک وصایایی و نصایحی برای پسرش داشته است، این مسئله را هم اگر جا دارد روشن کنید.

معاویه راجع به هر چهار نفر به پسرش یزید وصیت می‌کند و بعد از دنیا می‌رود. به او می‌گوید که «عبدالله بن عمر» دنبال حکومت نیست و نه نیرو جمع می‌کند، نه شورش راه می‌اندازد. پس دردسری برایت نخواهد داشت. «عبدالله بن عمر» اسلام سیاسی را قبول داشته است، اما قایل بوده که جنگ مسلمان با مسلمان جایز نیست، فتنه است و باید کنار گرفت و در زمان فتنه‌های امیرالمؤمنان کناره می‌گرفت و می‌رفت مکه سر به سجده می‌گذاشت، گریه می‌کرد و می‌گفت خدایا من از فتنه‌ها و درگیری‌های قریش به خاطر ترس از قیامت و آخرت کناره گرفته‌ام. اعتقادات خاصی برای خودش دارد، وقتی امیرالمؤمنین (علیه الّسلام)، عمار را فرستاد تا از «عبدالله بن عمر» بیعت بگیرد؛ بیعت نکرد و گفت وقتی همه بیعت کردند و اجماع امت حاصل شد من هم بیعت می‌کنم. امیرالمؤمنان به عمار گفت این را رها کن، این آدم ترسویی است.
درباره «عبدالله بن ابوبکر» وصیت می‌کند که نفوذ و جایگاه اجتماعی چندانی ندارد و اگر بخواهد هم نمی‌تواند برایت دردسر ایجاد کند.
معاویه درباره حضرت اباعبدالله هم به پسرش می گوید اگر حسین بن علی (ع) بیعت نکرد؛ به او سخت نگیر. چون می‌دانست بالاخره حضرت و اهل بیت در عراق و بخشی از حجاز و یمن پایگاه مردمی دارند و برخورد کردن با آنها می‌تواند؛ هزینه زیادی داشته باشد.
دست آخر هم در باب «عبدالله بن زبیر» توصیه می کند که او دردساز است. هم می‌تواند نیرو علیه تو جمع کند و هم سر پرشوری دارد و به دنبال قیام است. به او سخت بگیرد و اگر تا کشتنش هم پیش رفت تا کشتنش هم پیش برو.

 

شبستان: حاج آقا ماجرا پس از مرگ معاویه چطور رقم می خورد؟

زمانی که خبر مرگ معاویه می‌رسد. خبر پنهانی و شبانه به دارالاماره مدینه می‌رسد و والی منصوب معاویه به امام حسین (ع) اخطار می‌کند که باید بیعت کنی. «مروان حکم» هم آنجا حضور داشته است. مروان همانی است که بعد از قضایای عاشورا و تضعیف حکومت شام در قالب بنی مروان حاکمیت بنی امیه را امتداد می دهد. مروان در آنجا حاضر است و در آن جلسه به امام می گوید باید بیعت کنی. حضرت هم چون احتمال درگیری می دادند از قبل تعدادی از جوانان بنی‌هاشم را مسلح آورده و گفته بودند اگر در دارالاماره درگیری بالا گرفت داخل بیاید و مسئله را طور دیگری حل کنید.
لذا امام آنجا خیلی تند برخورد می‌کنند و درگیری فیزیکی با مروان رخ می‌دهد. امام حاضر به بیعت نمی‌شوند و نهایت این می‌شود که آن ملعونین تصمیم می گیرند بیعت با کسی مثل حسین بن علی (ع) باید علنی باشد نه در خفا و مصمم می شوند این مسئله در مسجد باشد. لذا قضیه موکول می‌شود به زمان دیگری، مروان آنجا به والی مدینه هشدار می‌دهد، اگر فرزند علی علیه الّسلام و الّصلاه را رها کنیم دیگر دستت به او نمی‌رسد ولی این کار توسط والی مدینه رخ می دهد و امام حسین بیرون می‌آید. بنا می‌شود دو روز بعد در مسجد بیعت امام حسین انجام شود که امام حسین (ع) همان موقع سریع به سمت مکه می‌رود و از شاهراه هم می‌رود. یعنی حضرت در مخالفت با یزید ابایی نداشت که مخالفتش علنی باشد؛ اما در زمان معاویه این‌گونه نبود.
در مورد معاویه مسئله یک قدری فرق داشت. چون اهل کوفه بعد از شهادت و حکومت حضرت امیر (ع) یک رجعتی داشتند و دست از حمایت اهل بیت برداشتند. آنها بعد از صلح امام مجتبی علیه الّسلام و الّصلاه فکر می‌کردند که وعده‌های معاویه مبنی بر اینکه صلحی برقرار می‌شود و خون‌ریزی بین شام، عراق و مسلمین تمام خواهد شد و خلاصه امنیت برقرار خواهد شد؛ محقق می شود. کوفیان دیگر از این انقلابی‌گری هایشان خسته بودند. سه تا جنگ شده بود. نوشته‌اند کمتر خانه‌ای در کوفه بود که پرچم سیاه بر سردرش نباشد.
پس اینها تصمیم گرفتند حکومت معاویه را بپذیرند و صلح بکنند و امام را به این صلح واداشتند. حاضر هم نبودند به جنگ بروند اما آرام آرام حکومت معاویه را چشیدند و دیدند حکومت اموی چه مزه‌ای دارد. لذا رجعت کردند و دوباره نامه‌نویسی‌ها شروع شد. ببینید 20 سال حکومت معاویه است که 10 سال آن مصادف با زعامت حضرت امام حسن است و 10 سال آخر همعصر حضرت سید الشهداء است. مردم وقتی پیِ حکومت اموی به تنشان مالیده شد تازه فهمیدند چه بلایی سرشان آمده است. لذا در تاریخ هست که اینها در آن 10 سال ابتدایی امامت حضرت حسین (ع) نامه می‌نوشتند و امام حسین هم به مردم می‌نوشتند: تا وقتی معاویه سر کار است؛ گلیم‌هایی خانه‌های خود باشید.
بالاخره معاویه خالّ المؤمنین و ظواهرسازی هایی داشت که معلوم نبود و به بیداری جامعه منجر نمی شد. لذا اگر حضرت قیام و مخالفت علنی می‌کرد، جامعه نمی فهمید حق با چه کسی است. پس اگر سفاکانه فسق و فجوری صورت می گرفت خون خودشان و اهلشان ریخته می شد؛ این خون هدر می رفت و منجر به بصیرت امت نمی شد که بعدها در جامعه الهام‌بخش باشد.
اما وقتی سیدالشهداء علیه الّسلام و الّصلاه دیدند حکومت، حکومت یزید است از راه علنی و با سخنرانی‌های آشکار مخالفت خود را آغاز کرد. لذا می بینید از شاهراه هم به مکه می روند.
اینجا دیگر آن بحث خواص و کنش و واکنش هایشان نسبت به حرکت حضرت مطرح می شود. در مکه قبل از آنکه حضرت وارد شوند، «عبدالله بن زبیر» لعن الله هست. چون نزدیک موسم حج است او هم دارد سخنرانی می کند و نیرو برای مخالفت با یزید جمع می‌کند.
سیدالشهدا که به مکه می‌رسد بازار آل زبیر کساد می‌شود. جایگاه حسین بن علی (ع) به هر حال بالاتر از کسی مثل «عبدالله بن زبیر» است به طوری که مردم از کنار «عبدالله بن زبیر» پراکنده شدند و طرف امام حسین را گرفتند. تا انجا این مسئله ادامه دار شد تا خود «عبدالله بن زبیر» مجبور شد برای ظاهرسازی هم که شده، دور و بر امام حسین بنشیند و خوشامد بگوید. ولی عبدالله بن زبیر دشمن اهل بیت است.
در این باب روایاتی هست مثلا داریم زبیر از اهل بیت بود تا وقتی که آقازاده‌اش که همین «عبدالله» مقصود است؛ بزرگ شد. حول شخصیت او آمده که زبیر را او از اهل بیت برگرداند. «عبداللهِ زبیر» در فتنه جمل نقش ویژه‌ای دارد. عایشه خاله‌اش است. عایشه هم خیلی به او علاقه داشت و می‌گفت مرا "امّ عبدالله" بخوانید. «عبدالله بن زبیر» کسی است که وقتی عایشه پارس سگان "هوعب" را شنید؛ یاد حدیث پیامبر افتاد و خواست از راه جمل برگردد. همین عبدالله 50 نفر را حاضر کرد تا شهادت بدهند اینجا "هوعب" نیست.
یک وقتی هم پدرش با امیرالمؤمنین مذاکره خصوصی داشت و امیرالمؤمنین حدیث پیامبر را یادش انداخت و زبیر از جنگ با علی (ع) پشیمان شد. همین که می آید برگردد عبدالله او را تحریک می‌کند که برنگردد. زبیر می گوید من این حدیث یادم نبود و قسم خورده بودم که با امیرالمؤمنین نجنگم؛ آنجا عبدالله می آید مسئله را عادی کند و می گوید خوب این که چیزی نیست کفاره‌اش را آزاد کردن برده است و ما این کار را می کنیم. بالاخره در مورد این ملعون روایت شده که: زبیر منا اهل البیت تا زمانیکه آقازاده اش عبدالله بزرگ شد. خلاصه اینکه عبدالله زبیر در زمان امیرالمومنین فتنه ها خلق کرده و در سخنانش بعضا به اهل بیت بغض شدیدی داشته است اما در آن دوره زمانی مجبور می شود ظاهراً به فرزند حضرت علی ملحق بشود و در جمع او شرکت کند.
در مکه یک اتفاق دیگری هم هست که مسیر ماجرا را تغییر می دهد. امام می فهمند که یزیدیان قصد ترورش را دارند، آن هم در همین مسجدالحرام و مکه. خوب ترور آن اثری که باید می گذاشت را از بین می برد. چرا که این کار را می کردند و بعد می گفتند خوارج بودند و باقیماندگان دشمنان پدرش آمدند روی حساب آن کینه های قدیمی ایشان را ترور کردند و شاید بعد هم یک مراسم ختمی می گرفتند و دسته گل هم می فرستادند. این کار برای بنی امیه که سخت نبود.
در این موضوع نکته دیگر این است که اگر سید الشهدا در مکه ترور می شد؛ آن خواصی که یک قیام می توانست داشته باشد را به لحاظ بصیرت افزایی نمی داشت. ببینید در ماجرای قیام حضرت و بحث کوفه و کربلا نکاتی هست که در ترور نمی توانست وجود داشته باشد لذا مسئله یکطوری عادی و کوچک جلوه داده می شد. البته مسأله دیگری هم مدنظر حضرت بوده آن هم اینکه خونریزی در مکه جایز نیست و از بنی امیه که بعدها بعد از شهادت امام حسین (ع) کعبه را به منجنیق بستند؛ بعید نبود پس حضرت حساب آن حرمت مسجد و مسائل شرعی را هم داشتند.

 

شبستان: یک سئوالی بعضا مطرح می شود و آن اینکه چرا مثلا حضرت به سمت یمن یا عراق عجم نرفتند که محبین اهل بیت آنجا هم بودند؟

سید الشهدا برای حرکت به کوفه سه انگیزه داشت یکی اینکه در مکه خونش ریخته نشود به هر حال این قضیه شرعی بود. دوم اینکه نامه هایی از کوفه آمده بود و ایشان سالها بود که به نامه نویسان کوفه توصیه می کردند صبر کنید تا این رجل یعنی معاویه از کار برکنار شود ولی الآن شرایط محیا بود و 18000هزار نامه رسیده بود. بالاخره امام باید اجابت می کرند چون فقه حکم می کرد. چرا که ظاهراً می شود در کوفه با این شرایطی که به وجود آمده حکومت کرد. دلیل سوم امر به معروف و نهی از منکر است. سیدالشهداء می خواهد در برابر این مشکلات و منکرات سیاسی قد علم بکند. چون اگر نشود دین به محاق می رود و اسلام وارونه می شود و می خواهد عملاً امر به معروف و نهی از منکر اجتماعی را انجام دهد ولو اینکه به خونریزی منجر شود و خود همین اثر بیداری و الهام بخشی دارد. به قول شهید مطهری 5 سال بعد یک جور اثر می گذارد.5سال بعد طور دیگری اثر می گذارد. لذا احتمال اثر وجود دارد ولو اینکه منجر به حکومت نشود و اثر بیدار بخشی در اجتماع دارد.
وقتی حضرت از مکه خارج شد دیگر دلیل اول وجود ندارد پس ایشان می توانستند به توصیه «عبدالله بن عباس» که حاکم بصره بود عمل کنند. ابتدا شخصیت جناب «عبدالله بن عباس» را تشریح می کنم. وی با حضرت امیر بیعت کرده بود و ضمن خدمات بسیار به حضرت امیرالمؤمنین علیه الّسلام و الّصلاه بعدها هم با حضرت مجتبی (ع) هم بیعت کرد. وی ضمن انجام مذاکرات سیاسی در زمان امام علی در جنگ ها هم شرکت داشته است. ولی «عبداللهِ عباس» آن خیانت را از کوفیان دیده بود که به صلح حسنی منجر شد لذا از کوفی ها سابقه خوبی ندارد و به عافیت طلبی رسیده بود. او با این سابقه به امام حسین (ع) چه می گوید؟ او می گوید این نامه ها فریبمان ندهد و مغرورمان نکند. اینها همانهایی هستند که با امام حسن و امام علی چه ها که نکردند؛ همین بلاها را سر شما در می آورند. بعد به حضرت می گوید اگر می خواهی جان خودت را حفظ کنی به یمن برو. امیرالمؤمنین (ع) هم آنجا رفته و شرایط مساعد است. بروید آنجا و قوا جمع کنید. هم فضای یمن مساعد است و هم محب شما در آنجا هستند. لذا «عبدالله بن عباس» به حضرت پیشنهاد می دهد که در یمن پناهنده شود.
امام حسین (ع) سه انگیزه داشت و انگیزه دوم و سوم با این پیشنهاد متناقض است. چرا که اصلا حضرت به حفظ جان خویش فکر نمی کنند ایشان قصد دارند هر طور شده امر به معروف و نهی از منکر کنند و چون حجت شرعی و ظاهری بر دعوت مردم کوفه استوار است؛ ایشان نمی توانند از این مسئله عدول کنند.

 

شبستان: امام در مقابل تفاسیر شخصی خواص چه عکس العملی نشان دادند؟

حضرت به بنی‌هاشم و خواص گفتند اگر با من همراه شدید روی فلاح و سعادت را خواهید دید اگر نه با هیچ یک از راه های خودتان به سعادت نخواهید رسید. در همین باب روایتی از حضرت صادق (ع) داریم. از امام صادق علیه الّسلام و الّصلاه راجع به «محمد بن حنفیه» پرسیدند: وضعیت او که نیامده چیست؟ مضمون روایت این است که حضرت سربسته می فرمایند، سیدالشهداء وقتی می رفتند به بنی‌هاشم و خواص جامعه پیام داد که اگر با من آمدید که هیچ و الّا روی پیروزی و نصرت را نخواهید دید. پیروزی در راه دیگری نیست که عقل‌تان بخواهد به آن برسد. به هر حال سیدالشهداء (ع) با یک چنین قشری مواجه است که خوب در این مواقع تشخیص خودشان را در کنار تشخیص امام می‌گذارند؛ مثل «عبدالله بن عباس» و البته در آخر هم تشخیص خودشان را برمی‌گزینند.
به هر ترتیب امام به سمت کوفه راهی می‌شوند و وقتی از حرم خارج می‌شوند که در راه خبر شهادت مسلم و خیانت مجدد کوفیان و وادادگی مجدد کوفی‌ها به امام می‌رسد. در اینجا دیگر انگیزه دوم هم وجود ندارد چون دعوت اهل کوفه دیگر در کار نیست. از این پس حضرت اباعبدالله الحسین (ع) اصرار ندارند به کوفه برسند. به هر حال و نه این و نه آن، راه میانه‌ای را به سمت غرب در پی می‌گیرند و به کربلا می‌رسند. ببینید در تاریخ هست که ایشان یک جایی می‌فرمایند: مرا رها کنید به مرزهای سرزمین اسلامی می‌روم ولی با شما بیعت نمی‌کنم. یا مثلا وقتی «حرّ بن یزید ریاحی» رحمه الله علیه جلوی سپاه امام را می‌گیرد؛ حضرت می‌فرمایند: اگر نمی‌خواهید اصلا من برمی‌گردم مدینه. منتهی از طرف «ابن مرجانه» به امام فشار می آورند که باید در همین جا بیعت کنی. حرّ می‌گوید باید بروی کوفه و من باید شما را تحویل «ابن زیاد» بدهم. بعد هم که حکم «ابن مرجانه» ملعون می رسد که حضرت را در آنجا ماندگار کنند و به شرط بیعت رها نمایند. در این مورد واضح است که دیگر انگیزه اول و دوم ساقط شده است و امام به ادای انگیزه واجب سوم می اندیشد.
بگذارید این انگیزه را کمی برایتان روشن تر نمایم. حضرت در منا فقها و علمای امت را جمع کرده و یک سخنرانی قرّائی انجام می دهند که در «تحفه العقول» و جاهای دیگر نقل شده است. آنجا خطابه ی عزیز زهراء اینجوری شروع می‌شود: ای مشهورین و ای گروه پرنفوذی که به علم و صلاح و تقوا مشهور و معروف شدید. ببینید خطبه اینجوری شروع می‌شود. بعد حضرت شروع می‌کند مفاسد سیاسی و اجتماعی دربار اموی را برشمردن و می گویند: مگر نمی‌بینید بیت‌المال چطور ظالمانه تقسیم می‌شود، مگر نمی‌بینید حلال خدا حرام می‌شود و حرام خدا حلال، بدعت‌ها در دین گذاشته می‌شود، مگر نمی‌بینید بیچارگان و مسکینان در شهرها و بیابان‌ها افتادند و کسی به آنها رسیدگی نمی‌کند. بعد می فرمایند: اینها به خاطر این است که شما علما و فقها از جایگاه و منصب و مسئولیتی که خدا بر اینان در نظر گرفته و گذاشته کوتاهی کردید و کناره گرفتید. "جارالامور بید علماء" یعنی این جور امور سیاسی باید در دست علما باشد و در نهایت می‌فرمایند: من دارم خروج و قیام می‌کنم برای اصلاح و امر به معروف و نهی از منکر. هر کس که می‌خواهد با من بیاید و راهی شود. پس انگیزه اصلی امام حسین علیه الّسلام و الّصلاه این بود و آن دو انگیزه ی پیش گفته انگیزه‌های فرعی بودند.

 

شبستان: مردم کوفه و عوام و خواص آن شهر در این ماجراها چه نقشی داشتند؟ چه شد که عوام شهر کوفه از حمایت از اهل بیت و حق دست بر داشتند؟

ببینید بالاخره هم خواص کوفه و هم عوام کوفه، هر دو اینجا وا دادند. در مورد کوفیان یک برهه‌هایی هست که فقط خواص مثل ابوموسی اشعری و ... که در جنگ جمل خراب کرد؛ خراب می کنند. آنها هستند که در جواب استفتائات مردم که آیا در جمل شرکت بکنیم یا نکنیم؟ جواب می‌دادند اگر دنیا را می‌خواهید بروید به هر کدام از طرفین بپیوندید و اگر آخرت را می‌خواهید در خانه‌هایتان بنشینید. لیکن آن موقع مردم کوفه با سخنرانی های امام حسن (ع)، «عبدالله بن عباس» و «مالک اشتر نخعی» و «عمار یاسر» در قالب یک سپاه 12000 نفری آمدند در بصره و حضرت امیرالمؤمنین علیه الّسلام و الّصلاه را یاری کردند و بعدها که پایگاه و پایتخت حضرت را شکل دادند. عوام کوفه در صفین خوب ظاهر شدند. در صفین توده مردم کلام امام مجتبی (ع) را پذیرفتند لذا عوام کوفه در ابتدا خوب بودند.
ولی کوفه در جمل با بصره جنگیده بود، در صفین با شام جنگیده بود، در نهروان کوفه با کوفه جنگیده بود و یک جنگ شهری بود. در نهروان برادر برادر را کشته بود گاها پسر پدر را کشته بود و خلاصه اینکه فامیل فامیل را کشته بود. در یک چنین شرایطی کوفه دیگر وا داده بود. چرا که قبل از آمدن حضرت علی (ع) اینها می رفتند ایران را فتح می‌کرند و غنائم به کوفه سرازیر می‌شد. به هر حال بهره‌مندی های مادی و رفاه داشت. حالا با آمدن حضرت امیر علیه الّسلام و الّصلاه آنها را که از دست داده بودند هیچ به این جنگ‌ها هم مبتلا شده بودند. سردر اکثر خانه ها پارچه سیاه عزاداری نصب بود. پس دیگر بریده بودند و حاضر نبودند ادامه دهند.
از این نقطه به بعد مردم کوفه خراب می‌کنند. حتی وقتی برای حضرت سیدالشهداء نامه می‌نویسند حاضر نیستند پای آنچه وعده کردند بایستند و هزینه لازم را پرداخت کنند. توجه کنید، وقتی «عبیدالله بن زیاد» که به عنوان یک شخص سفاک شناخته شده بود از بصره با حفظ سمت به کوفه می‌آید؛ حکومت نظامی می‌شود. او که آمد بحث قطع حقوق از بیت‌المال و قطع دست و پا و کستن عشیره و زن و بچه و خراب کردن خانه‌ها و ... که به میان آمد در اینجا کوفیان جا زدند.
بگذارید از تاریخ یک داستانی برایتان نقل کنم. نوشته‌اند «ابن زیاد» بعد از سرکوب حرکت حضرت «مسلم بن عقیل» (ع) و شهادت آن جناب و یارانی چون «میثم تمّار» و «هانی بن عروه» برای جمع آوری سپاه «عمرِ سعد» گفت: اگر بالغی در شهر کوفه ببینم گردنش را می‌زنم؛ همه باید بروید به اردوگاه خلیل و خودتان را به «عمر بن سعد ابی وقاص» معرفی کنید. آنجا نوشته اند همه می‌رفتند و خوب باز نقل می کنند که خیلی‌ها وسط راه و از راه های فرعی فرار می‌کردند که لااقل مقابل امام حسین (ع) نجنگند. در تاریخ هست که نوشته‌اند سپاه که از کوفه راه افتاد 3/2 آن به سپاه «عمرِ سعد» ملحق شد و مابقی یعنی ثلث آن پراکنده شده بودند. حتی در اوراق تاریخ هست که عده‌ای از کوفیان رفتند بالای بلندی های مشرف به کربلا و برای پیروزی حضرت امام حسین (ع) دعا و مناجات کردند که مثلا خدایا حسین را پیروز کن.
پس ببینید در این برهه تاریخی هم عوام و هم خواص اشتباهات جبران ناپذیری مرتکب شدند. به طور مثال در قائله کربلا خواص کوفه هم عمدتا خراب کردند. «شریح قاضی»، قاضی القضات حضرت امیرا بوده است یک عالم و فقیهِ ظاهرالصلاح است. به هر حال کسی است که در میان مردم جایگاه و نفوذ دارد. وقتی «ابن مرجانه» تازه وارد کوفه شده و حکومت نظامی به راه انداخته بعد از یک عملیات جاسوسی به مخفیگاه حضرت مسلم واقف می شود و در نتیجه «هانی بن عروه» از بزرگان قوم مزهج و اهل تشیع عراق عرب را دستگیر می کند و به مقرّ حکومتش می برد. ببینید هنوز حکومتش پاگیر نشده و پایه های حکمرانیش در کوفه متزلزل است. «هانی» را که دستگیر می‌کنند، 4000 مزهجی می‌ریزند دور دارالحکومه و اینجا کاملا شرایط مهیا است که این 4000 بریزند دارالعماره را بگیرند و دیگر همه چیز تمام شود یعنی کوفه تسخیر شود. خوب این عمل احتمال این را داشت که حضرت حسین بن علی (ع) وارد کوفه شود و عراق را به دست بگیرد و حکومت اسلامی تأسیس کند. دیگر قائله عاشورایی هم برپا نمی شد.
پس مشخص می شود «شریح قاضی» خیلی مسیر تاریخ را عوض کرده است. آنجا «ابن زیاد» لعنه الله علیه می‌گوید با حضور 4000 شمشیرزن ماهر چه کنم و اینها را چگونه پراکنده کنم؟ ابتدا ادعا می کند ما «هانی بن عروه» را آورده‌ایم مهمانی و کسی نمی خواهد او را بکشد. اما مزهجیان باورشان نمی‌شود ولی «شریح قاضی» را می فرستند و او رفت شهادت داد که هانی زنده است. در حالی که «هانی» را در حالتی دیده بود که شمشیر بالای سرش است. او دید هانی زخمی است و می‌خواهند او را بکشند اما شهادت داد که هانی زنده است و خیالتان راحت باشد. نقل است که بعدها گفت من از جاسوس‌های «ابن زیاد» در جمعیت ترسیدم. پس یک آدم نخبه سیاسی و خواص با تأثیرگذاری بالا، لغزششان هم نابودکننده و تأثیرگذار است.
از آن طرف هم «عمر سعد» از خواص سرشناس کوفی است. «عمر بن سعد» لعنه الله علیه کسی نیست که باطل بودن از سر و چهره‌اش ببارد. کسی نیست که مثلا نماز را ریایی بخواند و اموی باشد. سیدالشهداء (ع) یکی دو شب مانده به کربلا برای «عمر بن سعد» پیغام می‌فرستند و با او یک ملاقاتی را ترتیب می دهند. این دیدار خصوصی رخ می‌دهد. در آنجا امام حسین (ع) به او می‌گوید تو که می‌دانی ما بر حق هستیم، چرا نمی‌آیی ما را یاری کنی؟ «عمر سعد» می‌گوید اموالم را مصادره می‌کنند که حضرت می‌فرمایند: در راه اهل بیت اگر اموالت را از دست بدهی چیز زیادی از دست ندادی و ضرری نکردی ولی خوب من معادل همان اموالی که از تو مصادره می شود را از اموال شخصیم به تو می‌دهم. بعد دوباره «عمر بن سعد» بهانه می اورد که زمین و خانه‌ام اینجاست و آن را هم متصرف می شوند. امام دوباره می فرمایند: معادلش را در حجاز به تو می‌دهم. بعد او می‌گوید زن و بچه‌ام را اذیت می‌کنند و خلاصه بهانه تراشی می کند تا اینکه حضرت ناراحت می‌شوند و بلند می‌شود آنوقت می‌فرمایند: تو را چه می‌شود، تو دل بسته حکومت ری شدی؛ بدان که از گندم ری نخواهی خورد.
یعنی این ملعون حق را می شناخته و می دانسته چی به چی است. داریم که وقتی «عبیدالله بن زیاد» لعن الله علیه به او وعده حکومت ری را در گروی سر حسین می دهد از او یک شب برای فکر کردن مهلت و فرصت می خواهد. لیکن فردا صبح حاصل تفکراتش را در قالب دو بیت می سُراید: "آیا حکومت را بی‌خیال شوم یا با کشتن حسین ملامت‌گر تاریخ شوم؟/ در کشتن حسین آتشی است که بالاتر از آن عذابی نیست اما ملک ری چشم روشنی من است!". پس این آدم حق را می‌شناسد منتهی دلش جای دیگری گیر کرده است. مشکل عقیدتی و بصیرتی نیست بلکه مشکل او اخلاقی است.
یکی از خواص عجیب و غریب دیگر کوفه «سلیمان بن صرد خزائی» است. در باب سابقه ی او هست که در جنگ جمل حاضر نمی‌شود و مورد نکوهش امام علی (ع) قرار می گیرد. در جنگ جمل خیلی فضای تردید سنگینی حاکم است، یک طرف «سیف‌الاسلام زبیر»، «طلحه الخیر» و «امّ المؤمنین» عایشه است و یک طرف حضرت علی ابن ابی‌طالب (ع) و یارانیش مانند «عمار یاسر». وسط ماجرا هم لیست بلندبالایی از خواص و صحابه ساکت مانند «ابوسعید خدری»، «زید بن ثابت» و «اسامه بن زید» که همان اسامه ی معروف و فرمانده 19 ساله لشکر پیامبر در تبوک، «حسان بن ثابت» شاعر، «محمد بن مسلمه» فرمانده تیم ترور "کعب بن اشرف" رهبر یهود در قلعه خیبر، «سعد بن ابی وقاص»، «عبدالله بن عمر» و ... که آدم‌های معروف و گنده ای بودند. عموما آنهایی که با حضرت امیر (ع) بیعت نکردند در فتنه جمل کنار کشیدند.
برگردیم به جناب «سلیمان صرد» که در جنگ جمل شرکت نکرد. می گویند وقتی امیرالمؤمنین علیه الّسلام و الّصلاه از جنگ پیروزمندانه برگشتند او را نکوهش کردند که چه شد از حمایت اهل بیت پیامبرت دست کشیدی؟ و او بهانه آورد. بعد هم امام مجتبی را واسطه کرد و در صفین حاضر شد و قول داد که بعدا از حمایت اهل بیت دست نکشد. منتهی در قضیه صلح امام حسن مجتبی (ع) تندتر از امام حرکت می‌کند و در ظاهر انقلابی تر خود را نمایش می دهد. حتی به نقلی به حضرت حسن (ع) سلام با لفظ "ذلّ المؤمنین" می‌دهد. این کسی که اینجا ادعای انقلابی گری دارد در کربلا هم نامه می‌نویسد اما وقتی امام معصوم و سفیرش در صحنه حاضر می‌شوند او غائب است و بعد جنبش توابین را رهبری می‌کند.
جنبش توابین غیر از جنبش مختار است. جنبش توابین را رهبری می‌کند و 3000 نفر هم با او می‌روند. جنبشی که هیچ اثری هم ندارد، به هنگام هم نبود و اصلا تدبیری خاصی نداشت. حتی همان زمان هم درست عمل نمی کنند که ابتدا کوفه را بگیرند و بر عراق مسلط شوند بعد به جنگ با شام بروند. یعنی در پازل "آل زبیر" شمشیر می زنند که تحلیلش مفصل است. شیعیان کوفه خیلی از سلیمان تأثیرپذیرند. وقتی سلیمان دارد لشکر توابین را از کوفه خارج می‌کند، مختار آزاد هم می شود. او می‌آید به کوفه و نمی‌تواند بیش از 1000 را از رفتن با «سلیمان صرد خزائی» منصرف کند و خوب 3000 با سلیمان می‌روند.
در کنار اینها باید اضافه کنیم شیعه در آن روز این شیعه اعتقادی و کلامی امروزی نیست. اصل شیعه به عنوان یک مکتب به عنوان چیزی که فقه، عقاید و کلام دارد در زمان صادقین علیهم‌السلام پایه‌گذاری و تبیین شد. قبل از آن عده خیلی قلیلی هستند که شیعه را به این عنوان می‌شناسند. امامت و وصایت عصمت و علم لدنّی امام بعدها فرصت تبیین شدن پیدا کرده است. آن موقع در این حد بوده که شیعه یا اصطلاحا "متشیعه" یا "شیعه سیاسی" در عراق و در کوفه حضور جدی داشته است و بیشتر شامل کسانی بوده که با خلیفه سوم مشکل پیدا کرده بودند و حضرت علی (ع) را جزء خلافلای اربعه و راشدین می‌شناسند. یعنی شیخین، خلیفه اول و دوم را هم قبول دارند و بعد از حضرت امیر علیه الّسلام و الّصلاه هم به اهل بیت پیامبر دل بستند. لذا اینها را عالمانی می‌دانند که صالح هستند و چه بهتر که حکومت دست اینها باشد. پس تشیع کوفیان در این حد است. این است که طبیعتا هزینه ای که حکومت صالحین می خواهد را پرداخت نمی کنند. اصولا بسیاری از نهضت ها مانند نهضت زیدیه و حتی نهضت مختار که بعد از جواب منفی حضرت امام سجاد علیه الّسلام و الّصلاه با «محمد حنفیّه» هماهنگ شد در غالب شیعه سیاسی و متشیعین است نه شیعه اعتقادی که برای امامان شیعه مقام ولایت و وصایت قائل باشند. در همین حد بوده که بهتر است اینها که آل پیامبرند حکومت کنند نه بیشتر.

 

شبستان: حاج آقای یک سؤال دیگر که هست اینکه وقتی به تاریخ نگاه می شود، در غدیر خم نصب جانشین رسول خدا توسط خدا انجام می‌شود یعنی خلافت الهی است. لیکن در سقیفه "بنی ساعده" جانشین رسول با دموکراسی انتخاب می‌شود اما در پایان دوره معاویه، خلیفه ارثی است و خلافت امر پادشاهی. تقریبا پنجاه و خرده‌ای سال بیشتر نگذشته که خیلی نرم این سیر اتفاق می‌افتد. چه شد که اینطور شد؟

راجع به بحث خلافت یعنی جانشینی حضرت رسول (صلّ الله علیه و آله) تاریخ مفصلی وجود دارد. این مسئله و سقیفه که شما از آن اسم آوردید بر می گردد به تاریخ حجاز و قریش. ببینید در حجاز هم عصر رسول الله، قریش تعیین‌کننده اصلی است مناسبات اجتماعی- سیاسی بود. قریش هم دو حزب اصلی و اساسی داشت: بنی‌هاشم و بنی‌امیه. در کل این دو حزب اصلی بودند که تعیین‌کننده وضعیت سیاسی حجاز و جزیره العرب بودند. بنی امیّه از دیرباز خود را رقیب بنی هاشم می دانسته است. آن موقع وضعیت این‌طوری بود که وقتی بنی هاشم امتیازی را به دست می گرفت، بنی‌امیه هم سعی می‌کرد امتیازی را مقابل آن کسب کند که یک وقت عقب نمانند.
این هست تا اینکه رسید به آنجا که پیامبر قیام کردند و نهضت تشکیل دادند و لذا بحث نبوت پیش آمد. «ابوجهل» لعن الله علیه می گوید: "ما با بنی‌هاشم تنه به تنه جلو می آمدیم تا اینکه محمد و بنی هاشم ادعای نبوت کردند و ما ماندیم چه کنیم.". اینها تا آخرین لحظه هایی که می توانستند و امکان مقابله نظامی داشتند در مکه با رهبری «ابوسفیان» مقابل حاکمیت مدینه به رهبری الهی ایستادند. بعد از جنگ احزاب و فتح مکه توسط اسلام وقتی دیدند هیچ راهی نمانده آمدند ظاهرا اسلام آوردند. منتهی بنی امیه می‌گفت نمی‌شود هم نبوت در خاندان و طایفه بنی هاشم باشد هم جانشینی نبوت. از نظر آنان بالاخره یکی از اینها باید به بنی امیه می رسید. این نصّ فرمایش امیرالمؤمنین علیه الّسلام و الّصلاه در نهج‌البلاغه است که بنی‌امیه تا آخرین لحظه‌ای که احساس کردند می‌توانند ریاست بر حجاز را حفظ بکنند؛ مقابل ما جنگیدند اما آن وقتی که دیدند دیگر امکانش نیست و از آن طرف ریاست خیلی چرب و نرم تری دارد شکل می‌گیرد اسلام آوردند. منتهی به این قصد که ریاست خودشان را تداوم ببخشند.
واقع امر این بود که قصد و غرض بنی امیه این بود که بعد از پیامبر حکومت را آرام آرام بچرخانند و وارد بنی امیه کنند. البته نمی توانستند مستقیما این کار را بکنند به خاطر اینکه خیلی زشت بود. به هر حال اینها 20 سال مقابل اسلام جنگیدند و در دو سال آخر حیات دنیوی وجود مقدس پیامبر (ص) اسلام ظاهری آوردند. حالا فوری بنشینند جای همان کسی که با او جنگ داشته اند. پس امکان نداشت. لذا باید یک دوره گذاری تعریف می‌کردند. برای انتقال قدرت از بنی‌هاشم به بنی‌امیه یک دوره میانه‌ای باید تعریف می‌کردند.
خوب انصار هم این را می‌فهمیدند. اصلا همه می دانستند بنا نیست حکومت به علی (ع) سپرده شود. در غدیر 70 روز قبل از رحلت پیامبر است خداوند تبارک و تعالی در قرآن به حضرت رسول صلّ الله علیه و آله و سلّم می گوید: "والله یَعسِمک مِن الّناس" یعنی بگو که خدا تو را نگه می‌دارد. ببینید تا چه حد پیغمبر از جانب اینها نگران بودند که حالا من این مسئله را بگویم چه خواهند کرد. انصار علاقه شان به امیرالمؤمنین بیشتر بود و حضرت هم جایگاه آنها را رعایت می‌کرد ولی می‌دانستند که خلافت را نخواهند گذاشت که به علی (ع) سپرده شود و نمی خواستند حکومت در بنی‌هاشم تداوم پیدا کند؛ و در شخص حضرت علی بن ابی‌طالب علیه الّسلام و الّصلاه که به طور خاص نمی خواستند. چرا که، احقانا بدریه و خیبریه و حنینیه که بحث خاصی داشت.
انصار این را می‌دیدند و در فتنه «بنی ساعده» گفتند حالا که قرار نیست قدرت به حیدر کرّار (ع) برسد لااقل به کسی منتقل شود که به ما نزدیک تر است. یا حداقل قدرت را دو نیمه کنیم: "مِنکم امیر و مِنّا امیر"، شما مهاجرین و قریش برای خودتان یک خلیفه داشته باشید ما انصار هم یک خلیفه داشته باشیم. البته این اشتباه انصار بود. «سعد بن عباده» که از خواص و از بزرگان صحابه است پایش لغزید. این است که وقتی حضرت امیرالمؤمنین علیه الّسلام و الّصلاه می‌رفتند و در خانه ها را می زدند، فقط در خانه انصار را می زدند و طلب یاری می کردند و اصلا در خانه مهاجرین را نمی زدند. منتهی اینها باید حضرت را یاری می کردند ولی تشخیص شان اشتباه بود. بعد هم پشیمان شدند؛ سر قائله شورش علیه خلیفه سوم و کشتن وی اینها در مسجد مدینه برای مردم شورشی مصر و عراق تبلیغات می‌کردند. مردم هم می گفتند شما انصارالله هستید هر کی را شما بگویید، ما قبول داریم. علی ابن ابی‌طالب (ع) که دیگر برای مردم مصر و ایرانی هایی که تازه مسلمان شده بودند؛ شناخته شده نبود. اینان آن وقتی اسلام آورده بودند که خلفاء اول و دوم سر کار بودند. انصاری که پشیمان شده بودند آمدند حضرت امیرالمؤمنین علیه الّسلام و الّصلاه را به مردم شورشی شناساندند. برگشتند ولی خوب دیر بود.
پس قضیه سقیفه اینطوری است و بنی‌امیه هم خوب دوره گذاری تعریف کردند. در دوره گذار جناح میانه قریش که نه بنی‌هاشم بود نه بنی‌امیه و نصب شان عقب تر حساب می‌شد؛ وقت را غنیمت شماردند و با یک تعامل سیاسی حاضر شدند قدرت را در دست بگیرند. مثل خلیفه اول که از این نصب ها بود یا خلیفه دوم که متنعلق به عشیره "عدی" بود. لیکن در این دوره میانه سهم بنی‌امیه محفوظ بود. خلیفه اول که دو سال بیشتر سر کار نیست و خلیفه دوم 10 سال سر کار است و در این مدت از بنی امیه «یزید برادر معاویه» -نه پسرش - ولایت شام را به او می سپارد. بعدها هم که به خود معاویه سپرده می شود. این سهم خاص بنی امیه بوده است و عمر که از همه کارگزارانش سفت و سخت حساب کشی می کرد؛ حساب بنی امیه و معاویه را جدا داشت. در تاریخ هست که هر کس از فرماندهان از فتوحات بر می گشت نصف اموال آنان را برمی داشت. یا حتی «سعد بن ابی وقاص» را که حاکم کوفه کرده بود برایش آدم گمارده بود تا اشرافی گریش بپایند. داریم که خلیفه دوم داد خانه اشرافی «سعدِ ابی وقاص» را خراب کردند. اما وقتی شکایت معاویه را برایش می آوردند، می گفت: معاویه کسرای عرب است و او را رها کنید. پس بحث بنی امیه و سهمشان از شام کاملا محفوظ بود.
بعد هم «عمرِ خطّاب» خیلی راحت در دوره خلیفه سوم جوری شورا را تعیین کرد که مشخص بود نتیجه چیست. ببینید نصّ فرمایش حضرت امیرالمؤمنین علیه الّسلام و الّصلاه که این شورا جوری مدیریت شده بود که ما از آن آراء بیرون نیاییم. یعنی خلیفه دوم جوری مدیریت کرد که این شورای شش نفره به عثمان که از بنی امیه است؛ منتهی شود. او بنی امیه را بر جامعه اسلامی مسلط کرد. در تاریخ هست که و ابوسفیان در جلسه ای گفت: اگر غریبه در جمع نیست، چیزی بگویم. گفتند: نه غریبه نداریم. بعد آن ملعون گفت: این ریاست مثل توپی هست بین خودتان پاس بدهید؛ ولی نگذارید از بنی امیه بیرون رود. خوب اینها که سوار شتر خلافت شدند فساد سیاسی هم آمد. عثمان پسرخاله 25 ساله اش «عبدالله بن عامر» را گذاشت استاندار بصره، «ولید بن عُقبه» همان که شراب‌خوار معروفی بود را گذاشت استاندار کوفه، «عبدالله بن ابی سعد» برادر رضاعی خودش را گذاشت استاندار مصر با آن همه عواید و غنایم سرشار آفریقا که در آنجا سرازیر می‌شد، دامادش «مروانِ حکم» که تبعیدی پیامبر بود را برگرداند و نخست‌وزیر و همه کاره بیت خودش کرد. اصلا وضع زندگی خود عثمان، مهریه ی همسرانش، نحوه رفتنش به نمازها و ... در مدینه همه مفصل است. لذا این حرکت پس از پیامبر دقیقا برنامه ریزی شده بود و بنی امیه در آن نقش جدی ایفا کردند. پس از عثمان هم خلاف نقشه آنها بود. مردم بودند که یکباره آمدند مسیر را عوض کردند.
اما اصولا بحث، بحث دموکراسی نیست. در سقیفه هم بحث نقشه گروه خاصی از قریش و گروه خاصی از خواص است که بعدها علمای اهل سنت خواستند این را توجیه کنند که آمدند مسئله ی "اجماع" را مطرح کردند. یعنیاین بحث اجماع برای خلافت نبی یک توجیهی بوده بر سر این ماجراهای زشت که علمای اهل تسنن مطرح کردند تا قضیه از شک و شبهه در بین عوام الناس پاک تر شود.
ببینید فرق‌ ما با اهل سنت این است که ما یک سری مبانی داریم. تاریخی که اتفاق افتاده را با آن مبانی تطبیق می‌دهیم، هر جا تصدیق نکرد می‌گوییم نه و اصولا ما یک نه بزرگ به بخش وسیعی از تاریخ صدر اسلام گفتیم. منتهی آنها اینجوری نیستند. می خواهند برای آنچه که حادث شده مبانی درست کنند. یعنی آنها دیدند اینچنین اتفاقی افتاده، گفتند چه مبانی برایش جستجو کنیم و بحث اجماع مطرح شد. در همان اجماع هم ماندند. بالاخره این چه اجماعی است که یک عده در یکجایی جمع شوند و بعد بگویند اجماع شده است. بعد سرپوش گذاشتند و گفتند نه اجماع همه مردم بلکه اجماع اهل حل و عقل یعنی خواص. بعد سئوال شد که اینها همه خواص آن دوره زمانی که نبودند؟ جواب شد که یک گروه خاص از همه خواص کافی است تا اینکه دست آخر گفتند اصلا سه نفرشان هم باشند؛ کفایت دارد. جالب اینکه به دو نفر هم راضی شده اند.
ببینید پس در واقع امر دموکراسی نیست. بله می‌توان گفت یک نقشه ای است که خواص در برابر نص الهی کشیدند. اتفاقا اگر بنا بر دموکراسی بود که رأی حضرت امیرالمؤمنین علیه الّسلام و الّصلاه بیشتر به دموکراسی نزدیک تر است.
در کل به نظر می آید دنیازدگی و شیفتگی ریاست یعضی از خواص هم عصر صدر اسلام باعث این روند شد که خلافت موروثی شد.

 

شبستان: با تشکر از وقتی که برای گفتگو با خبرگزاری شبستان گذاشتید.

پایان پیام/
 

کد خبر 9727

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha