خدمت و احترامِ مادر به سبک سردار شهید علی آقا ماهانی

سردار شهید علی آقا ماهانی است که در وصف بندگی و عبادت او سخن ها گفته و نگاشته شده اما تنها نمی از یم بیکرانی روایت شده؛ احترام خاصی برای مادرش قائل بود.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان از کرمان؛ یکی از سرداران شاخص استان و از عارفان لشکر ۴۱ ثارالله سردار شهید علی آقا ماهانی است؛ او که در وصف بندگی و عبادت او سخن ها گفته و نگاشته شده است.

 

علی آقا ماهانی در سال 1336 در کرمان به دنیا آمد و در عملیات والفجر 3 در سال 1362 به شهادت رسید؛ پیکر این سردار عارف بعد از گذشت 15 سال به کرمان بازگشت.

 

 

در بخشی از وصیت نامه این شهید آمده است « دل از این دنیا بر کنید تا هم صبحت خدا شوید، حُبّ دنیا را از دلتان بیرون کنید تا شوق به لقای خدا قلبتان را پر کند. از ظلمتگاه بیرون روید تا نور تقوی وجود تان را نورانی کند اگر معنویت می خواهید دست بدامن امام حسین (ع) بشوید، نماز شب را بخوانید تا به مقام محمود برسید.»

 

 

حاج قاسم علاقه و ارادت خاصی به شهید ماهانی داشت و در وصف او گفته است « علی از چهره هایی بود که حجاب از جلوی او برداشته شده بود و من این را حس می کردم یعنی ارتباط معنوی او با خدا اینقدر نزدیک بود که خیلی از حجاب های مادی که آن طرف تر را نمی تواند ببیند از جلویش برداشته شده بود و چند مورد را دیدم و بچه ها که همراه او بودند تعریف می کردند.»

 

در شماره 48 ماهنامه امتداد آمده است:

 

***سردار شهید علی آقا ماهانی، یکی از نیروهایی بود که در اثر مجروحیت از ناحیه فک، دست و پا نمی توانست در خطوط مقدم حضور یابد و حاج آقا به او اجازه داده بود که در واحد مخابرات خدمت کند. علی آقا ترکش های زیادی به تن داشت. یک دست او در اثر مجروحیت حرکت نداشت و مچ یکی از پاهایش نیز با ترکش از بین رفته بود و او پای خود را روی زمین می کشید و حرکت می کرد.

 

 

***به نقل از طلبه شهید حسن صادقی آمده است «خیلی دلم می خواست یک روز صبح، زودتر از او وارد نمازخانه شوم، ولی نتوانستم. هر وقت وارد نماز خانه می شدم او را در گوشه ای که به دیوار تکیه داده بود، می دیدم. بدن نحیف او در اثر روزه های متوالی و مجروحیت ها کمتر از چهل کیلوگرم وزن داشت. همواره در حال خضوع بود.

 

 

***یک روز دیدم با دستی که فلج بود، می خواهد سوزنی را نخ کند و پاشنه پوتین را بدوزد. پاشنة پوتین به خاطر مجروحیت پای علی آقا، زود خراب می شد. گفتم: پوتین در انبار داریم. بردار و بپوش. گفت: همین را درست می کنم؛ می پوشم. او حتی دو دست لباس نداشت. یک لباس رنگ و رو رفته داشت که می شست و می پوشید.

 

 

*** در اهواز منزلی بود که به «خانه عمه» معروف بود. بچه ها هر وقت می خواستند با کرمان و خانواده های شان تماس بگیرند به آنجا می رفتند، یک روز علی آقا هم می خواست تلفنی با مادرش صحبت کند. وقتی شروع به صحبت کرد، دو زانو و مؤدب نشسته بود و با احترام و کلام خاصی با مادرش صحبت می کرد. گویا مادرش در آنجا حضور داشت.»

 


مادر شهید نقل کرده است: روزی که خانه نبودم و او از جبهه آمده و لباس‌های شسته نشده‌ای را در گوشه حیاط دیده بود، تشت و آب آورده و با همان لباس ساده‌ی بسیجی و دست مجروح و فلج، لباس‌ها را شسته بود. وقتی رسیدم، دیدم دارد لباس‌ها را روی طناب پهن می‌کند. چقـــدر هم تمیز شسته بود!

 


گفتم: الهی بمیرم مادر. تو با یک دست چطوری این همه لباس را شستی؟

 


گفت: اگر دو دست هم نداشتم، باز هم وجدانم قبول نمی‌کرد من این جا باشم و تو در زحمت باشی!

 


 

کد خبر 1173540

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha