در بخشی از این کتاب میخوانیم:
بی بی، اشک چشمانش را با چارقد سرمهایاش گرفت و با صدای لرزانش گفت: همیشه از خدا خواستم بچهام سر به راه شه، حالا که تصمیمشو گرفته، چطور نه تو کارش بیارم.
- آخه بیبی!
جواد ابرویش را بالا انداخت و گفت: آخه نداره داداش، اون موقع که از بیبی دستور میگرفتی پسرشو سر به راه کنی، فکر اینجاشم میکردی. اون روزی که رفتی ستاد اسم نوشتی، یادته؟ بعدِ تو، منم اسم نوشتم. سربازیمم که دو سال پیش تموم شد؛ شکر خدا دیگه دورهی آموزشی و این چیزا هم لازم نبود انگار.
بعد هم دست مادرش را بوسید و گفت: نترس دا! زود برمیگردم پیشت، حالا دیگه برو خونه تا سرما نخوردی.
بیبی چادر گلدارش را رها کرد از دستش و به دندان گرفت، دستش را مثل پنکهی سقفی در آسمان چرخاند دور سر جواد و بعد زد روی سرش و گفت: قضا بلات بخوره به سرم روود. داغتو نبینم الهی. برو به سلامت.
و بعد رویَش را به راهِ برگشت برگرداند و دو سه متر با دمپاییهای پوزهدارش که روی زمین کشیده میشدند، از ما فاصله گرفت و بعد ایستاد و نگاهش را به من انداخت و در حالی که از چهار گوشه چشمانش اشک میریخت، با صدای لرزانش گفت: خدا پشت و پناهتون باشه؛ احمد جان! پسرمو بعد خدا به تو سپردم.»
نظر شما