روایت پیروزی انقلاب از زبان صیاد دلها

آمدم بیرون و دیدم وضع پادگان به هم خورده و سربازها و درجه‌داران، پادگان را به‌هم زده‌اند و با یک حالت تظاهرات به بیرون از پادگان کشیده شده‌اند. به ذهنم خطور کرد این کار غلط است ونباید نظم پادگان به هم بریزد.

خبرگزاری شبستان: اگر چه منافقان کوردل برخی از حماسه آفرینان ایران اسلامی را ترور کرده و به شهادت رساندند اما وصیتنامه، دستنوشته ها و خاطرات به جا مانده از این شیرمردان ایران زمین چراغ راه جوانان این مرزو بوم است. متن زیر گزیده ای از خاطرات شهید سپهبد صیاد شیرازی از کتاب "ناگفته های جنگ" منتشر می کنیم.

 

شبی که نهال انقلاب به ثمر نشست

شب سوم بازداشت، داشتم رادیو گوش می‌کردم که صدای انقلاب اعلام شد. ساعت حدود 11 شب 22 بهمن 1357 بود. اصلا انتظار نداشتم انقلاب این موقع به ثمر برسد. به ذهنم آمد که بپرم اسلحه یوزی نگهبان را بگیرم و خارج شوم. کمی تعمق کردم. دیدم در اصفهان هیچ صدایی نمی‌آید. در تهران غوغایی بود ولی در اصفهان هیچ خبری نبود. در اصفهانی که پر از اتحاد بود و من در تظاهرات 500 هزار نفری‌اش شرکت کرده بودم و واقعا مردم در صحنه بودند، هیچ خبری نشده بود. به خودم گفتم این کار صحیح نیست.

چون به من اعتماد کرده بودند، گفتم صحیح نیست، نیازی هم نمی‌دیدم که با اسلحه بیرون راه بیفتم. تا صبح صبر کردم ولی شبی بود آن شب! صبح دیدم وضع پادگان یک طوری شده، جمعی به طرف آنجا می‌آمدند. افسران و درجه‌داران می‌آمدند تا مرا از بازداشتگاه‌ آزاد کنند. دیگر بازداشت تمام شد.

آمدم بیرون و دیدم وضع پادگان به هم خورده و سربازها و درجه‌داران، پادگان را به‌هم زده‌اند و با یک حالت تظاهرات به بیرون از پادگان کشیده شده‌اند. به ذهنم خطور کرد این کار غلط است و حالا که انقلاب به ثمر رسیده، نباید پادگان‌ها به‌هم بریزد، انضباط به‌هم بخورد و اینها باید دست‌نخورده باقی بماند. حکمتی بود که در صحنه بودم. با پادگان آشنا بودم و همه مرا به اسم می‌شناختند. همین شد که توانستم نفوذ زیادی روی آنها داشته باشم.

چون با دفتر آیت‌الله طاهری و مرحوم آیت‌الله خادمی ارتباط داشتم، در این شرایط تکیه‌گاه خوبی برای کمک‌گرفتن بودند. پادگان اصفهان نزدیک منزل آیت‌الله طاهری بود. سریع یک پیک فرستادم که بگوید فلان ‌کس گفت کسانی را که تظاهرات می‌کنند، آرام می‌کنم و می‌کشانم به طرف بیت شما. شما در آنجا فرمان بدهید که برگردند به طرف پادگان و داخل شهر نروند. اگر بروند داخل شهر، اوضاع پادگان به‌هم می‌ریزد.

البته ما با خط و خطوط گروهکی زیاد آشنا نبودیم، مثل منافقین، چریک‌های فدایی خلق و کمونیست‌ها که ممکن است چه بلایی به سر پادگان بیاورند ولی از این می‌ترسیدم که اگر نظم پادگان به‌هم بریزد اسلحه و امکانات و توپخانه‌اش از بین برود.

الحمدالله موفق شدم با بلندگوی دستی مسیر حرکت را تغییر بدهم و بعد هم از مرحوم آیت‌الله خادمی درخواست کردم به استادیوم مرکز توپخانه بیاید. تظاهرات‌کننده‌ها را کشاندیم به استادیوم ورزشی و میدان فوتبال مرکز توپخانه، تریبون را آماده کردیم تا آقایان بیایند سخنرانی کنند و بگویند برنامه چیست تا افراد پادگان از حالت التهاب خطرناک که باعث ازهم‌پاشیدگی می‌شد، بیرون بیایند.

این یک طرف قضیه بود، از طرف دیگر عجیب فرصتی پیش آمده بود و فرماندهان را کتک می‌زدند؛ به اعتبار اینکه طاغوتی‌اند، حرکتی برای سرکوبی فرماندهان پیش آمده بود که این هم عامل دیگری بود برای اینکه پادگان از هم بپاشد، معلوم بود عده‌ای از روی احساس و اعتقاد کار می‌کنند، عده‌ای تقلید و تبعیت می‌کردند و عده‌ای هم خط می‌گیرند که فرماندهان را کتک بزنند.

فرمانده‌ای داشتیم به نام سرهنگ (ر). او را گرفته بودند و به قصد کشت می‌زدند. سر و صورت او خونی بود، فریاد می‌کشید و اسم مرا صدا می‌زد.

این حرکت افراد به تقلید از هم بود. اطرافیان فرمانده توپخانه که سرلشکر بود، تبلیغ می‌کردند: فرمانده محبوب ماست و او را بوسیده بودند. همه می‌رفتند او را می‌بوسیدند. یکی را که می‌بوسیدند، همه می‌رفتند او را می‌بوسیدند. یکی را هم که کتک می‌زدند همه او را می‌زدند. کاری هم نداشتند که اصل قضیه چیست.

فرمانده توپخانه را روی دست گرفته بودند و من دیدم که در این شرایط او روی دست همه است. وقتی همه را به طرف استادیوم کشاندیم سرهنگ (ر) را به حال اغما از دست‌شان درآوردم و به رختکن استادیوم بردم.

آیت‌الله خادمی و آیت‌الله طاهری که آمدند، کنترل به دست ما افتاد. سخنرانی که تمام شد، کسانی را که کتک می‌خوردند، تقسیم‌بندی کردم تا یکی‌شان با آیت‌الله طاهری برود و آن یکی هم با آیت‌الله خادمی تا دوباره آنها را نزنند. سرلشکر (غ) از دست ما دررفت و معلوم شد که می‌خواسته فرار کند. یک درجه‌دار افتاده بود به جانش و ما دوباره او را گرفتیم، زخمی شده بود، من به او گفتم چرا فرار کردی؟ ما که برای تو امنیت به وجود آوردیم.

با همین صحنه‌ای که به وجود آمد، به لطف خدا –با درجه سروانی- مسئول پادگان‌های اصفهان شدم. یکدفعه هم سربازانی که به فرمان امام فرار نکرده بودند، فرار کردند و پادگان‌ها خالی شد. در همان شب اول در پادگان هیچ‌کس نبود. به پرسنل کادر اعلام کردیم آنهایی که داوطلب هستند برای نگهبانی از پادگان بیایند. در ارتش درجه مطرح است ولی آن روز می‌دیدم سرهنگ می‌آمد، سرگرد می‌آمد –همه از من ارشدتر بودند- و می‌گفتند برای نگهبانی آمده‌ایم. همه همبسته شده بودند. وقتی دیدند انقلاب به ثمر رسیده، آنانی که بی‌تفاوت بودند با تفاوت شده بودند. من هم این را به فال نیک گرفتم و شروع کردم به سازماندهی.

آن شب، با بچه‌های بیرون از پادگان یک گروه سی‌نفری را تشکیل دادیم. اسلحه هم به آنها دادیم. نمی‌توانستیم در پادگانی به آن عظیمی تک‌تک پست بگذاریم. پادگان تعداد زیادی اسلحه‌خانه داشت، پارک توپ داشت و اگر می‌خواستیم برای هر کدام از آنها نگهبان بگذاریم، کلی نیرو می‌خواست. همه فرار کرده بودند و رفته بودند. در نتیجه با همین گروه سی نفری از ارتشی‌ها و جوان‌های انقلابی کار حفاظت را انجام دادیم. به لطف خدا در آن روزها در پادگان‌های اصفهان حتی یک فشنگ هم مفقود نشد.

مرکزیتی به وجود آمد از بچه‌‌های انقلابی ارتش و بچه‌های انقلابی بیرون که بعدها پاسدار شدند. حجت‌الاسلام سالک آن موقع از چهره‌های فعال در صحنه بودند –در انقلاب و تظاهرات- و ما به ایشان اعتماد زیادی داشتیم. ایشان بود که مرا با آقای رحیم صفوی و خلیفه سلطانی آشنا کرد.


بنابراین گزارش خاطرات سپهبد شهید علی صیاد شیرازی به تدوین قلم احمد دهقان از سوی انتشارات سوره مهر در بیست و شش گفتار منتشر شده است.

 

پایان پیام/

کد خبر 337556

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha