«استاد شهید علّامه مطهری»
"المنافقون و المنافقات بعضهم من بعض یأمرون بالمنکر و ینهون عن المعروف و یقبضون أیدیهم نسوا الله فنسیهم إن المنافقین هم الفاسقون."
بحث ما درباره مسئله نفاق است. کسانی که با تلاوت کلام الله مجید آشنا هستند، میدانند از جمله کلماتی که در قرآن زیاد به چشم میخورد و به گوش شنیده میشود کلمه "منافق" یا صیغههای دیگری از همین ماده است: منافقون، منافقات یا خود کلمه نفاق: "فأعقبهم نفاقاً فی قلوبهم"1. یا کلمه "نافقوا" که باز به همین معناست؛ و بعضی از صیغههای دیگر. به هر حال یکی از مطالب و مسائلی که در قرآن کریم مطرح است، بحث درباره منافقین است.
در قرآن در مقابل مؤمنین و موافقین، دو دسته مخالف وجود دارد؛ نه یک دسته. شاید این از مختصات قرآن باشد و در هیچ کتاب آسمانی در مقابل طبقه مؤمنین و موافقین دو دسته مختلف را نام نمیبرد؛ بلکه مجموعاً دو دستهاند: مردم یا مؤمناند و یا کافر نقطه مقابل مؤمن. اما قرآن مجید نقطه مقابل مؤمنین را دو دسته یاد میکند: دستهای که گاهی آنها را کافران یا مشرکان مینامد و دسته دیگری که آنها را منافقان میداند و برای اینها حساب جداگانهای باز کرده است. مثلاً میفرماید: "یا أیها النبی إتق الله و لا تطع الکافرین و المنافقین"2. ای پیامبر! تقوای الهی پیشه کن؛ پروای خدا را داشته باش؛ پیروی نکن، اطاعت نکن، نپذیر پیشنهادهای کافران و نه پیشنهادهای منافقان را. یا در جای دیگر میفرماید: "لیعذب الله المنافقین و المنافقات و المشرکین و المشرکات"3. به هر حال حساب آنها را از حساب کافران و یا مشرکان (کافر و مشرک به دو اعتبار کفته میشود) جدا میکند.
گاهی قرآن در بعضی از تعبیرات خود به اینها با خشم بیشتری نگاه میکند و اینها را مستحق عذاب بیشتری از کافران میشمارد؛ چون در یکجا میفرماید: "إن المنافقین فی الدرک الأسفل من النار"4. منافقان در پایینترین و سختترین طبقات جهنم خواهند بود. پس معلوم میشود اینها از نظر قرآن از آن طبقهای که آنها را کافران مینامد، وضع بدتری دارند.
همبستگی میان منافقین
قرآن منافقین را- همان منافقینی که در زمان خود رسول اکرم بودند- به صورت افرادی جدا از هم نمیبیند. به صورت یک دسته متشکل و همفکر که در میان آنها همبستگی وجود دارد، میبیند. آیهای که در ابتدای سخنم عرض کردم، همین مفهوم را میرساند؛ آیهای است در سوره توبه. در چند آیه بعد از آن میفرماید: "و المؤمنون و المؤمنات بعضهم أولیاء بعض یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر"5 الی آخر. مردان مؤمن و زنان مؤمن حامیان یکدیگر هستند، وابسته و پیوند خورده به یکدیگر هستند، امر به معروف و نهی از منکر میکنند. در مقابل، کافران را ذکر نمیکند، منافقان را ذکر میکند. برای منافقان هم چنین وابستگی قائل است. گو اینکه کلمه "اولیاء" را به کار نمیبرد، ولی میفرماید: بعضهم من بعض بعضیهاشان از بعضی هستند؛ یعنی اینها از یکدیگر هستند. این تعبیر "همبستگی" از تعبیر "بعضهم اولیاء بعض" اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست؛ چون در برخی دیگر از آیات قرآن این تعبیر هست و مفسرین اینچنین میفهمند که اینها آنچنان به یکدیگر وابسته هستند که یکی هستند. مفهوم "بعضهم من بعض" اتحاد و یگانگی را میرساند که بالاتر از مفهوم حامی بودن و ناصر بودن است. نقشه و عملشان درست ضد عمل مؤمنین است.
اگر مؤمنین مردم را ترغیب میکنند به آنچه که "معروف " نامیده میشود و کار خیر است و اگر از کارهای شر باز میدارند، اینها درست در جهت عکس فعالیت میکنند؛ نقش بازدارندگی دارند که در آیات دیگری از قرآن میتوان استنباط و استفاده کرد. از جمله همینجا: "و یقبضون أیدیهم" و دست خودشان را قبض میکنند، بسط ید ندارند، موقع کار و عمل که میشود، عقبنشینی میکنند، از داخل به جامعه اسلامی صدمه و ضربه میزنند.
به هر حال آیاتی که در قرآن راجع به منافقین است زیاد است. . . اساساً ما یک سوره در قرآن داریم به نام سوره "منافقون" که بعد از سوره جمعه است: "إذا جائک المنافقون قالوا نشهد أنک لرسول الله و الله یعلم أنک لرسوله و الله یشهد ان المنافقون لکاذبون"6. (ضمناً این آیه تعریف میکند که منافق چه کسانی هستند) یک عده مردم منافق و دو رو پیش تو میآیند، تظاهر به اسلام و ایمان میکنند، میگویند شهادت میدهیم که تو پیغمبر خدا هستی. خدا میداند که تو پیغمبری و خدا شهادت میدهد که این منافقین اعتراف ندارند و دروغ میگویند!
آیاتی که کلمه منافق و منافقات در آن نیست و درباره منافقین است، زیاد است و جالب این است که همین طور که در مؤمنین، قرآن هم مردها را ذکر میکند و هم زنان- مردان مؤمن و زنان مؤمنه- در منافقین هم زنانی را به حساب میآورد: مردان منافق و زنان منافق.
عصر ما، عصر نفاق
حال چگونه است که قرآن اینهمه روی مسئله نفاق تکیه کرده است؟ خصوصاً که در کتب آسمانی پیشین یا اسمی از منافقین نیست یا اگر هست، بسیار کم است. برای این است که هرچه بشر بدویتر و از تمدن دورتر بوده و در درجات پایینتر زندگی میکرده، از صراحت بیشتری برخوردار بوره است؛ یعنی آنچه که در درون داشته است از فکر و احساسات و عواطف و از رغبات و بیمیلیها، از مهربانیها وخشمها و از ایمانها و بیایمانیها، هرچه داشته همان را ظاهر میکرده است؛ و هرچه بشر پیش رفته و تکامل پیدا کرده (نمیخواهم بگویم خود این یک تکامل است ولی از تبعات تکامل است) قدرتش بر تصنع هم- که نفاق، نوعی تصنع است- افزایش پیدا کرده است؛ کما اینکه اگر ما مردم عصر خودمان را با مردم صدر اسلام مقایسه کنیم، نفاق هزاران درجه بیشتر شده است. یک وقتی من با خودم فکر میکردم که اساساً اگر عصر ما را از نظر انسانی بخواهند ارزیابی کنند- نه از نظر صنعتی- اگر یک جنبه انسانی را بخواهند ملاک و مشخص عصر و زمان ما قرار بدهند، باید بگویند عصر نفاق! اگر بگویند در عصر ما بزرگترین ماشینی که ابتکار و اختراع شده چه ماشینی است؟ به نظر من ماشین قلب حقایق است! اینکه بشر اینهمه توانایی پیدا کرده است که حقایق را وارونه جلوه بدهد. . .
لغت نفاق
کلمه "نفق" در قرآن آمده است: "إن تبتغی نفقاً فی الأرض او سلما فی السماء"7. از اینجا ما می توانیم ریشه لغت را پیدا کنیم. لغویین میگویند نفق یعنی راه؛ البته راههای مخفی و پنهانی.
یادم هست وقتی ما شرح نظام میخواندیم (کتابی است در صرف و نحو، مقارن با سیوطی؛ طلبههایی که مقدمات عرب را میخوانند یکی از کتابهایی که در صرف و نحو میخوانند، نظام است) در آنجا به لغتی برخورد کردیم و بعد در کتابهای لغت دیدیم و ان لغت "نافقاء" است. در آنجا اینجور معنی کرده بود: موش صحرایی سوراخ خودش را که در صحرا میکند، یک احتیاطی میکند برای نجات از دشمن. یک در برای سوراخ و آغل خودش باز میگذارد که همان در معمولی رفت و آمد است که باید برود و بیاید. ولی بعد در در آن و در یک نقطه دور دستی که از این دروازه آشکار دور است از زیر زمین به طرف بالا میکند و میکند تا سقف را به کف زمین نزدیک میکند، اما آنقدر نمیکند که سوراخ بشود؛ بلکه یک قشر نازکی باقی میگذارد و نه آنقدر نازک که خود قشر خراب بشود، بلکه در این حد که اگر روزی خطری از در پیدا شد، حیوان درندهای از این در وارد شد و خطر ایجاد کرد، او بتواند با سرش محکم بزند و این قشر خراب بشود. این که از این در وارد میشود، او از آن در خارج میشود. عرب به این میگویند "نافقا" یعنی یک راه مخفی درونی سر پوشیدهای که برای دنیای موش صحرایی جزء اسرار نظامی است و دشمن از آن با خبر نیست ولی یک چنین راه احتیاطی برای خودش باز گذاشته است.
در لغت هم وقتی که ما راجع به "منافق" نگاه میکنیم که منافق را چرا منافق میگویند، میبینیم گفتهاند برای اینکه دو در برای خودش قرار داده: یک در ورودی که از آن در به اسلام وارد میشود و یک در خروجی که باید فرض کنیم در پنهانی است؛ از یک در وارد و از در دیگر خارج میشود.
تعریف منافق
از همینجا ضمناً تعریف منافق معلوم میشود. مؤمنی داریم، کافری داریم و منافقی. مؤمن کسی است که واقعاً از عمق دل خودش به حقیقت اسلام ایمان دارد و اقرار و اعتراف هم دارد؛ در دل مؤمن است در زبان و در عمل هم مؤمن است؛ در احساسات هم مؤمن است، در تظاهرات ظاهری هم مؤمن است؛ در عمل مؤمن است در قول هم مؤمن است.
اما کافر کسی است که مخالف است؛ در باطن مخالف است، در ظاهر هم مخالف است. میگوید من خدا را قبول ندارم. خدا را قبول ندارد و میگوید هم خدا را قبول ندارم. پیغمبر را قبول ندارد، میگوید هم پیغمبر را قبول ندارم. قرآن را قبول ندارد، میگوید قبول ندارم. صریح است. کافر است و یک کافر صریح، یعنی یکرو؛ یکرو بیشتر ندارد. ظاهرش همان را میگوید که باطنش میگوید و باطنش همان را میگوید که ظاهرش میگوید.
و اما منافق. منافق کسی است که فکر و اندیشهاش یکجور میگوید، زیانش جور دیگر، درست بر ضد آن. احساسات و عواطفش در یک جهت است ولی تظاهرات ظاهریش در جهت دیگر. در دل خدا را قبول ندارد اما متظاهر به خداپرستی است. پیغمبر را قبول ندارد، متظاهر به احترام به پیغمبر است؛ قرآن را قبول ندارد، متظاهر احترام به قرآن است؛ علی را قبول ندارد، متظاهر به احترام به علی است؛ و همینطور همه مقدسات دین. پردهای بر روی کفر خودش کشیده است. بنابر این نفاق یعنی کفر در زیر پرده. منافق یعنی کافری که کفر خودش را در پشت پرده مخفی نگه داشته است.
خطر نفاق
حدیثی در نهجالبلاغه است. امیرالمؤمنین در نامهای که به محمد ابن أبی بکر وقتی او را والی مصر کرده بودند، نوشتهاند میفرماید: من از پیغمبر اکرم این حدیث را شنیدم. پیغمبر نسبت به آینده امت اظهار نگرانی میکرد و میگفت: "من از منافقان نگرانم. " پیغمبر از آینده امت خودش اظهار نگرانی میکرد ولی نه از ناحیه کافران؛ از ناحیه کسانی که اسلام را به ظاهر قبول کردهاند و در باطن قبول نکردهاند. عبارت حضرت این است که پیغمبر میفرمود: "إنی لا أخاف علی امتی مؤمناً و لا مشرکاً" من از مؤمنین بر امتم بیم ندارم، از مشرکین هم بر امتم بیم ندارم، "اما المؤمن فیمنعه الله بإیمانه" خدا مؤمن را به موجب همان ایمانش باز میدارد؛ یعنی ایمان مؤمن به او اجازه نمیدهد خطری برای اسلام به وجود بیاورد. "و اما المشرک فیقمعه الله بشرکه" مشرک چون متظاهر به شرک خودش است، خدا به همین موجب او را میکوبد. "و لکن اخاف علیکم کل منافق الجنان عالم اللسان"8. آنکه من از او بر شما بیمناکم، منافق است که زبانش دانا و متظاهر است و به خیر و اسلام میچرخد، بلکه همه تظاهراتش تظاهرات اسلامی است اما دلش به سوی دیگران است.
از اینجا انسان میفهمد که خطر منافق و نفاق چقدر بزرگ است! وقتی قرآن را نگاه میکنیم، میبینیم تکیه عظیمی دارد راجع به نفاق و منافق. آیاتش را جمعآوری نکردهام ولی زیاد است. میبینیم پیغمبر اکرم هم میگوید من از کس دیگری حتی از مشرکان و کافران بر امت خودم بیم ندارم ولی از منافقان، از مسلمانانی که متظاهر به اسلامند ولی مُدلّس و ریاکار و متظاهر و دُکاندار هستند و باطن و عمق دلشان به اسلام ایمان نیاورده است، من از اینها بر دین خودم میترسم....
انسانها مثل عبارتها
انسان مثل عبارت است. بعضی از الفاظ و عبارتها در معنی خودش صریح است؛ یعنی انسان وقتی که جمله را میخواند، میفهمد مقصود چیست؛ یک عبارت صریح است. بعضی جملهها عبارتهای مُعقّد و پیچیده است. وقتی که شما یک بیت یا یک رباعی از شعرهای سعدی را میخوانید، در کمال صداقت و وضوح، معنی خودش را از لفظ نشان میدهد. اما بعضی از اشعار ممکن است که در نهایت بلاغت هم باشد، خیلی معنی دقیق و رقیقی هم داشته باشد اما معقد و پیچیده است. لفظ معنی را آنطور که باید نشان نمیدهد و بعضی از عبارتها اساساً معماست. انسان نمیفهمد که اصلاً مقصود از آن چیست و گوینده چه میخواسته بگوید. بعضی از عبارتها ظاهری دارد و باطن دیگری. انسان نگاه میکند، اول یک معنا از آن میفهمد ولی وقتی خیلی در آن دقت میکند، میبیند مقصود دیگری داشته است، غیر از آنچه ظاهر میفهماند.
انسانها درست مثل عبارتها هستند. ظواهر انسانها با منویات آنها حکم لفظ و معنا دارد. پس نقطه مقابل نفاق چیست؟ صراحت و صداقت. آنچه که اسلام از یک نفر مسلمان میخواهد صراحت و صداقت است که صریح باشد، مثل استعارۀ بالکنایه و جمله کنایی نباشد؛ راست باشد و دروغ نباشد؛ چون در هر نفاقی، دروغ هم مستتر است. البته دروغها را ما اغلب در لفظ میگوییم ولی نفاق گاهی دروغش در لفظ است و گاهی در تظاهر و عمل؛ انسان خودش را آنچنان نشان میدهد که نیست. گفت "آیا تو هر آنچه مینمایی هستی؟" یکجور مینمایاند و جور دیگری هست. مثل معروفی است، میگویند "جوفروشی و گندمنمایی" انسان جوفروش باشد ولی گندم نشان بدهد.
اما خطر نفاق. خیال نمیکنم دیگر تردیدی باشد در این جهت که خطر نفاق از خطر کفر خیلی بیشتر و افزونتر است؛ برای اینکه نفاق همان کفر است ولی در زیر پرده؛ کفر در زیر پرده است. حال تا این پرده دریده بشود و آن چهره کریه کفر ظاهر بشود چقدر نفوس فریب خورده و گمراه شدهاند!
علت تفاوت پیشروی علی(ع) و پیامبر(ص)
چرا وضع پیشروی امیرالمؤمنین علی(ع) نسبت به پیغمبر اکرم فرق داشت؟ از نظر ما شیعیان که علی و تاکتیک علی با پیغمبر فرقی نداشت ولی چطور است که پیغمبر با این سرعت پیشروی میکند و دشمن را یکی بعد از دیگری ساقط میکند ولی علی(ع) وقتی که با دشمنانش روبهرو میشود، سخت دچار و گرفتار است؛ آن پیشروی برایش نیست و در مواقع زیادی از دشمن شکست میخورد، چرا؟ برای اینکه پیغمبر با کسانی میجنگید که آنها کافر بودند. منافقین زمان پیغمبر در زمانی بودند که نطفه نفاق تازه داشت بسته میشد که علی بعدها مواجه با همینها شد. ولی علی(ع) از اول با منافقین طرف بود.
پیغمبر با ابوسفیان طرف است، ابوسفیانی که کفر صریح و روشن است، ابوسفیانی که با لا إله إلا الله مخالفت میکند و اعل هبل (زنده باد هبل) میگوید. واضح است که اعل هبل با لا إله إلا الله نمیتواند بجنگد. جاذبه لا اله الا الله کجا،جاذبه اعل هبل و از این مزخرفات کجا؟! اما معاویه همان ابوسفیان است، منویات همان منویات است، مقصود همان مقصود است، راه همان راه است، هدف همان هدف است ولی شعارش همان شعارش همان شعار علی(ع) است و احیاناً در مواقعی داغتر! خودش را مدافع توحید و لا إله إلا الله و اسلام و قرآن معرفی میکند. شعاری که با آن به جنگ امیرالمؤمنین میآید، آیه قرآن است: "و من قتل مظلوماً فقد جعلنا لولیه سلطاناً فلایسرف فی القتل انه کان منصوراً"9. حالا چقدر دیده تیزبین میخواهد که در زیر آیه "و من قتل مظلوماً" که معاویه آورده، خط اعل هبل را بخواند، بگوید این همان اعل هبل است! لفظش این است؛ معنی همان معنی است. خیلی نفوذ عمیق و بصیرت فوقالعادهای میخواست.
دلیلش خیلی واضح است: داستان قرآن بر نیزه کردن. آیا چنین نقشهای بر سر راه پیغمبر بود که یک کسی بیاید قرآن بر نیزه کند، بگوید بین ما و شما قرآن؟ این از قطعیات تاریخ است: علی(ع) وقتی که با معاویه روبهرو میشود، مرتب پیک میفرستد و نامه مینویسد: ما مسلمانیم، شما مسلمانید؛ دو فرقه مسلمان با یکدیگر روبهرو شدهاند؛ بین ما و شما کتاب خداست؛ بیاییم ببینیم هرچه قرآن میگوید، به آن عمل کنیم. هرچه علی پیشنهاد کرد، اینها گوش نکردند. معلوم بود آنها با قرآن کاری ندارند. ولی آن لحظات آخری که این مرد شکست را برای خودش قطعی میبیند که چند لحضه بیشتر تا شکست باقی نیست، فوراً نیرنگ میزند. نوشتهاند پانصد قرآن بر نیزه کردند. (حتی افرادی مثل جرجی زیدان مینویسد پانصد قرآن و این را یک دلیل میگیرند که نوشتن قرآن در صدر اسلام با چه سرعتی بوده؛ بر خلاف تبلیغاتی که میکنند که صدر اسلام چون عرب جاهلیت کتابت نمیدانست، تا مدتها چیزی نمینوشتند!) حالا شما ببینید چقدر باید فکر، عالی و ایمان محکم باشد که وقتی علی به او میگوید بزن، این تظاهر به قرآن است علیه خود قرآن، این کاغذ است، او دروغ میگوید، انسان اطاعت کند و بزند. گفتند: تو میگویی ما با قرآن بجنگیم؟! ما هرگز با قرآن نمیجنگیم. ما تا حالا در راه قرآن میجنگیدیم ولی حالا که با قرآن روبهرو شدیم، نمیجنگیم، محال است؛ اصلاً اگر یک لحظه این جنگ ادامه پیدا کند، حرام است. فرمود: شما نمیخواهید بجنگید، بگذارید آنهایی که میجنگند، بجنگند. گفتند: این عمل حرام است، یک لحظه هم ادامه پیدا کند، حرام است. فوراً دستور بده مالک اشتر برگردد!
جنگ تنزیل و جنگ تأویل
جملهای دارد امیرالمؤمنین. این جمله از مسلمات تاریخ است که امیرالمؤمنین در همان جریان صفین و جمل و غیره میفرمود: "پیغمبر بر تنزیل میجنگید و من باید بر تأویل بجنگم!" دشواری کار علی(ع) همینجاست. پیغمبر با تنزیل میجنگید؛ یعنی با دشمن روبهرو بود یا میخواست روبهرو بشود. آیهای در مورد معین نازل میشد، در همان موردی که آیه نازل میشد، همه مسلمین میدانستند که این آیه قرآن مال همین جاست؛ میرفتند و میجنگیدند. دیگر برای کسی شک وشبههای باقی نمیماند. اما علی باید با تأویل بجنگد؛ یعنی آیه قرآن همین آیه قرآن است اما شأن نزول، آن شأن نزول نیست؛ مربوط به زمان پیغمبر است. روح همان روح است، روح همان دستور است ولی شکل فرق کرده است. علی باید با تأویل بجنگد. تأویل از ماده "اول" است. اول یعنی رجوع. مؤول یعنی مرجع. اینکه می گوید من به تأویل باید بجنگم، یعنی این چیزی که الان من باید با او بجنگم، ظاهر و شکلش نیست اما روح و معنی و برگشتش همان است. ظاهر این میگوید آیه قرآن، اما روح و باطن و معنایش همان کفر است؛ یعنی من با نفاق باید بجنگم. دشواری کار من این است که با نفاق و منافق باید بجنگم. این است که کار من را خیلی سخت و دشوار کرده است.
ابزار منافق
ابزار منافق چیست؟ نمیشود منافق را در دنیا از میان برد؛ هست. بشر است، منافق میشود. بشر وقتی در جامعهای قرار گرفت و دید اگر بخواهد بر خلاف اصولی که مردم جامعه به آن اعتقاد دارند، تظاهر کند، جامعه او را درهم میکوبد، فوراً تظاهر میکند؛ به همان لباس درمیآید ولی جامعه باید خودش آگاه باشد و گول تظاهر و فریب را نخورد. باز اینجاست که ما میبینیم پیغمبر اکرم از آن طرف راجع به خطر نفاق شدیداً اظهار نگرانی میکند، از طرف دیگر راجع به اینکه امتش جاهل باشند و تجزیه و تحلیل نداشته باشد و در مسائل غور نکنند اظهار نگرانی میکند.
خیلی عجیب است! پیغمبر از دو چیز اظهار نگرانی کرده است: از نفاق و منافق؛ و دیگر اینکه از توده امت جاهل و نادان باشند. در آنجا فرمود: "إنی لا أخاف علی امتی مؤمنا و لا مشرکا" تا آنجا که فرمود: "و لکنی أخاف علیکم کل منافق الجنان عالم اللسان". در اینجا میفرماید: "إنی لا أخاف علی امتی فقر و لکن أخاف علیهم سوء التدبیر" من از فقر و نداشتن ثروت بر امتم بیمناک نیستم؛ یعنی کمی ثروت، امت من را از پا درنمیآورد. آن چیزی که من از آن نگران هستم فقر معنوی و فکری و فقر اندیشه است. اگر غنای اندیشه باشد، ثروت میآید اما ولو ثروتشان از دنیا بگذرد- مثل ثروت امروز کشورهای اسلامی که همین نفت بزرگترین منبع ثروت دنیاست و بیشترش در کشورهای اسلامی است- ولی فقر اندیشه داشته باشند، فایدهای به حالشان نخواهد داشت. حالا اگر این دو خطر با هم پیدا بشوند، یعنی از یک طرف منافقها، بیدینهای متظاهر زیرک، متظاهرها و ریاکارها و مدلسها پیدا بشوند و از طرف دیگر مردم،جاهل و نادان باشند، آنها اینها را ابزار خودشان قرار میدهند.
عامل نفاق در پدید آوردن حادثه کربلا
حادثه کربلا را همین دو عامل به وجود آوردند. مردم جاهل و نادان ابزار دست ابنزیادها قرار گرفتند و این نکتهای است که ما میبنیم خود امام حسین آن را بیان فرموده است؛ ائمه ما نیز آن را بیان کردهاند. این واقعه مایه عبرت و درس است. اگر ما خیال بکنیم مردمی که در کربلا جمع شدند، امام حسین را کشتند به خدا و پیغمبر و قرآن اعتقاد نداشتند و یک مردم کافر بیاعتقادی بودند (تودهشان را عرض میکنم نه سرانشان را) اشتباه کردهایم، گمراه شدهایم و از این حادثه نمیتوانیم پند بگیریم. حتی اگر ما خیال بکنیم این مردم نسبت به علی و آل علی بیاعتقاد بودند، باز هم اشتباه کردهایم. اگر مردمِ شام بودند، این یکجور بود. مردم شام به خدا و پیغمبر و قرآن اعتقاد داشتند ولی علی و آل علی را نمیشناختند اما مردم کوفه میشناختند. این شهادت معاصرین عصر امام حسین است که همه میگفتند دل مردم با توست. تاریخ مینویسد وقتی که مسلم در کوفه در مجمع مردم نامه امام حسین را میخواند، این مردم گفتند سخنان آقاست و های های گریستند و اشک ریختند. در عین حال منافقین از همین مردم لشکری علیه امام حسین به وجود آوردند. این عبرت تاریخ است.
کشتن پسر پیامبر به قصد قربت!
روزی امام سجاد سلامالله علیه، عبید الله ابن عباس بن علی پسر حضرت عباس را دیدند؛ نوشتهاند: "فاستعبر" گریه کرد و اشکش جاری شد. عمویش ابوالفضل و صحنه عاشورا و قضایای عاشورا به یادش آمد. اشکش جاری شد؛ بعد فرمود: "چند روز بر پیغمبر سخت گذشت: یکی روز احد بود که عمویش حمزه به آن وضع شهید شد، دیگر روز موته بود که پسر عمویش جعفر شهید شد اما هیچ روزی مثل روز حسین بر پیغمبر سخت نگذشت." بعد امام فرمود: "سی هزار نفر در کربلا جمع شدند و کل یتقربون إلی الله بدمه؛ سی هزار نفر به قصد قربت، فرزند پیغمبر را کشتند!" این شهادت امام سجاد است.
اگر یک چنین زمینهای نبود که پسر سعد در عصر تاسوعا وقتی میخواست شعار بدهد و مردم را بلند کند، نمیگفت: "یا خیل الله! إرکبی و بالجنة أبشری" لشکر خدا قیام کن! بشارت باد تو را به بهشت. وقتی که مقدس احمق بشود، اینجور از آب درمیآید. یک عده قلیلی منافق توانستند از تودهای مسلمان ولی جاهل و احمق، لشکری انبوه علیه فرزند پیغمبر به وجود بیاورند...
*این سخنرانی حدود سال 1350 ظاهراً در مسجد الجواد تهران ایراد شده است.
پینوشت:
1. توبه/77
2. احزاب/1
3. احزاب/73
4. نساء/145
5. توبه / 71
6. منافقون /1
7. انعام / 35
8. نهج البلاعه، نامه 27
9. اسراء/ 33
منبع:مطهری،مرتضی،(1388)آنچه پیامبر از آن میترسید"،ویژه نامه فتنه و بصیرت،ماهنامه پرسمان بهمن 1388
پایان پیام/
نظر شما