"سهم من از چشمان او"؛ نیم نگاهی به چشمان بیدار روزهای سخت جنگ

"سهم من از چشمان او" داستان روزهای سخت جنگ را روایت می‌کند؛ خاطرات دیده‌بان‌هایی که چشم بیدار لشکر بودند.

به گزارش خبرگزاری شبستان از همدان، دیده بان‌ها سهم مهمی در هشت سال دفاع مقدس داشتند و زاویه دید آن‌ها با آنچه دیگران در جنگ می‌دیدند؛ تفاوت داشت. حمید حسام، رزمنده همدانی از دیده بانان دوران جنگ است که تسلط ویژه‌ای بر برخی از مناطق جنگی داشته است.

«سهم من از چشمان او» خاطرات حمید حسام است که به کوشش مصطفی رحیمی تدوین شده است. این کتاب به وسیله انتشارات سوره مهر در 541 صفحه چاپ و منتشر شده است.

طرح روی جلد کتاب خون نامه مشهوری را نشان می‌دهد که دیده‌بان‌های سپاه در زمان جنگ و قبل از یکی از عملیات‌های والفجر امضا کرده‌اند و نام حمید حسام نیز در آن میان به چشم می‌خورد.

به گفته حسام، عنوان شاعرانه این کتاب به دلیل رابطه عاطفی او به شخصی به نام «محمد گره» بود که در چارچوب‌های رایج و متداول زمان خود نمی‌گنجیددر مقدمه کتاب از راوی اثر (حمید حسام) اینگونه نوشته شده است: دیده‌بان‌ها چشم بیدار لشکر بودند. چشم‌هایی که روزها «گرای» دشمن را به خمپاره می‌دادند و شب‌ها «گرای» خود را به خدا...

او بارها بر اثر گلوله یا افتادن از برجک دیده‌بانی مجروح می‌شود، اما همچنان با جدیت به راه خود ادامه می‌دهد. یکی از ابتکارهای این کتاب وجود بخش تصویری در پایان هر فصل است که نشان از گنجینه غنی عکس‌های این رزمنده دارد. عکس‌های استفاده شده در پایان هر فصل با آدم‌ها و مسائل مطرح شده در همان فصل مرتبط است و خواننده را بیشتر به فضای کتاب می‌برد.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «هرچه جلوتر می رفتیم؛ فضا ساکت تر و مرموزتر می شد. حالا دیگر صدای کلنگی را هم که چند لحظه پیش از سمت خودمان می آمد؛ نمی شنیدیم. گه گاه باد ملایمی می وزید و برگ درخت ها را به رقص در می آورد و یا صدای پرواز پرنده ای که درسا از روی سرمان می گذشت. من و حمید قرار گذاشته بودیم که زیاد با هم حرف نزنیم و شش دانگ حواسمان به اطراف باشد.

هرچه چهل پنجاه متری که جلو می رفتیم؛ سرجا می ایستادیم و من دور و برمان را با دوربین نگاه می کردم تا در کمین عراغقی ها غافلگیر نشویم. هر از چندی با قطب نما مسیر حرکتمان را تصحیح می کردم تا در لابلای بلوط ها راهمان را گم نکنیم.

ساعت سه بعد از ظهر بود که چند خانه خشتی و گلین پیش رویمان قرارگرفت. ما به میرآوه رسیده بودیم. به محض دیدن روستا، روی زمین نشستیم. اطراف را نگاه کردم. از عراقی ها خبری نبود. به حمید گفتم که هادی فضلی می گفت: روستا خالی از سکنه است. جلوتر می رویم اگر سر و صدایی شنیدیم؛ برمی گردیم... .»

کد خبر 1239858

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha