به گزارش خبرگزاری شبستان، قاسم بن حبیب بن ابوبشر ازدی از اهالی کوفه بود و مطابق با آنچه در اسناد تاریخی آمده احتمالا در روز پنجم یا ششم در کربلا به مراد و محبوبش حضرت اباعبدالله الحسین (ع) پیوسته است. سن او را در هنگام شهادت که در حمله نخست اتفاق افتاده و پس از نبردی شجاعانه در برابر نگاه امام به شهادت رسیده 40 سال نوشته اند.
قاسم بن حبیب ازدی را سوارکاری شجاع، رزم دیده، تیراندازی ماهر و چالاک، دوستدار اهل بیت (ع)، رشید و پاکباز، قرآن شناس، آشنا به نیرنگ ها و رنگ ها و جنایات بنی امیه، سخنور و بلیغ و سخاوتمند و بزرگ منش دانسته اند.
در زیارت ناحیه مقدسه آمده است: السلام علی قاسم بن حبیب الازدی.
قاسم بن حبیب ازدی چهره گمنامی نیست. او از جوانی قلبش با اهل بیت و امام و مقتدای خود علی (ع) بوده است. قاسم را بیست سال پیش از عاشورای حسین (ع) می دیدند که در جوانی به مسجد کوفه می آید، پای خطبه های علی (ع) می نشیند و هنگام نماز مشتاق و پیشتاز به امام اقتدا می کند. امام از همان زمان او را می شناخت.
هنگام شهادت مولا و مقتدایش در محراب کوفه، 20 سال داشت. داغدار زخمی که فواره خون از فرق آفتاب در آسمان افشانده بود.
قاسم آزرده خاطر کوفیان بود. درد و زخم مرهم ناپذیر پیمان شکنی و تنهایی مسلم بر قلبش نشسته بود. انبوه نامه ها را دیده بود و انبوه تر جماعتی که در نخستین روزهای ورود مسلم به کوفه گردش طواف می کردند و آتشین و شورانگیز از تقدیم خون و جان سخن می گفتند.
حالا کوفه به صداقت پشت کرده بود. این شهر برای قاسم، رنگ نیرنگ داشت و بوی فریب و دروغ.
شنیده بود که اباعبدالله (ع) به کربلا آمده است اما چگونه می توانست خود را به اردوگاه امام برساند. راه ها بسته بود. هرکس را به اندک ظن و تردیدی به زندان و شکنجه و دار می سپردند و شایعه و اتهامی بی خانمان و تبعید یا در منظر مردم قطعه قطعه می کردند. در هر کوی و قبیله ای داری افراشته دیده می شد. عبیدالله هر روز در مسجد سخن می گفت و به تهدید و وحشت و ارعاب، راه هر حرکت و تکاپویی را می بست.
قاسم چاره ای اندیشید. همسفری با لشکریان عمرسعد، رسیدن به کربلا و پیوستن به حسین (ع).
چهارم یا پنجم محرم بود که سوارکار شجاع کوفه در انبوه لشکریان رهسپار کربلا شد. در راه خنده های مستانه سواران، نیش هایی بود که بر قلبش می خلید. از گفت و گوها دانست که یاران حسین (ع) اندک اند و با پیوستن این لشکر به یاران حر و عمرسعد، بیش از ده هزار جنگاور، سپاه اباعبدالله را در محاصره خواهند گرفت.
روزی که به کربلا رسید بی هیچ درنگی به دیدار حسین (ع) شتافت. امام در آغوشش فشرد. یاد مسجد کوفه تداعی شد. قاسم می گریست و امام تسلایش می داد و مژده رستگاری و فلاح و نیک فرجامی.
اما اکنون صبح عاشورای عشقبازی و سرفرازی به زیارت چهره هایی آمده بود که فروغ از عبادت شبانگاه یافته بودند. شهادت بی تابی می کرد، ایمان پشت پلک ها تموج داشت. سینه ها عبورگاه پاک ترین نفس ها بود و قلب ها آتشکده عشقی نامیرا.
امام یاران را به صبوری خواند. بهشت آشنایان عارف، شکیبای آزمون و ابتلا بودند. مرگ را به بازی می گرفتند. وقتی تیرباران عمرسعد آغاز شد و هزاران چوبه تیر بر بدن ها بوسه زد هیچ کس را هراس و تزلزلی نبود. قاسم کنار امام آمد تا آخرین جرعه را از نگاه امام بنوشد. امام او را نواخت. محبوب، قاسم را به لبخندی بدرقه کرد.
فرزند حبیب می جنگید. تیغ جان شکار او مثل شعله در خرمن کفر و بیداد افتاده بود. رزم آور شجاع کوفه اینک قهرمان نبرد عاشورا بود و تنش بوسه گاه تیرهای پروازگر. خون می جوشید اما قاسم به چشمه های جوشان از زیر تن پوش، گوشه چشمی هم نداشت.
ناگهان کوه بر زمین افتاد. زمین لرزید. آسمان خم شد تا سیمای روشن شهیدان کربلا را خوب تر بنگرد. قامت قاسم هنوز جزر و مد داشت. دمی بعد صدای آرام او از حنجره خونین برمی خاست: حبیبی یا حسین (ع).
امام کنار او رسید. سایه معشوق بر عاشق افتاده بود. اشک محب و محبوب در هم می آمیخت و دمی بعد روح آسمانی قاسم در نوازش دستان امام بر پیشانی، به ضیافتکده و خلوت جانان بال می گشود.
برگرفته از: آینه داران آفتاب / محمدرضا سنگری
پایان پیام/
نظر شما