خبرگزاری شبستان: جعفر جهروتی زاده سالها فرمانده یکی از یگان های پارتیزانی بود. او چندین عملیات مهم و خطرناک را در پشت جبهه عراقی ها فرماندهی کرده است. نبردهای پارتیزانی در دوران دفاع مقدس که بیشتر در کوهستان ها و شهرهای مرزی عراق در شمال رخ می داد، کمتر در خاطرات رزمندگان آن دوران دیده می شود؛ به همین دلیل، خاطرات جهروتی زاده از این حیث یک استثنا است. متن زیر گزیده ای از این خاطرات برگرفته از کتاب "نبرد درالوک است.
موعد عملیات از راه رسید و حرکت کردیم به سمت شهر. عدهای رفتند به سمت ارتفاعات؛ ارتفاعات "کانیپور"، "بارزان" و "سرپیران". یک قبضه خمپاره هم بردند بالای ارتفاع تا از ما که از شیار میرفتیم به سوی شهر پشتیبانی کنند. ما خبر نداشتیم که دشمن چه برنامهای دارد. در حقیقت دشمن از قبل متوجه شده بود که میخواهیم عملیات کنیم. بنابراین، خیلی از جاهایی را که میدانست مورد هدف ما است، خالی کرده و در جاهای مناسبتری کمین کرده بود.
قرار بود عملیات با شلیک خمپاره آغاز شود. رمز عملیات را گفتیم. بچههایی که بالای ارتفاعات بودند عملیات را آغاز کردند. از داخل شیار هم قرار بود نیروها، پس از اینکه خمپارهانداز تعدادی گلوله ریخت، حمله کنند. اولین گلوله خمپاره که شلیک نشد و ظاهرا در لوله گیر کرد. در همین گیرودار که خمپاره شلیک نشد با بیسیم در تماس بودیم که یکدفعه متوجه حقه نیروهای عراقی شدیم. آنها در چندین نقطه کمینهای مناسبی ایجاد کرده بودند تا به محض اینکه ما حرکت کردیم، ما را زیر آتش بگیرند. شیار جای بسیار خطرناکی شده بود. وقتی گلوله خمپاره گیر کرد و متوجه این موضوع شدم، بلافاصله نیروها را از داخل شیار حرکت دادم به سمت دیگری تا بچهها با نیروهای عراقی که روی ارتفاع بودند درگیر بشوند. عراق روی ارتفاع میدان مین زده بود. بچهها خیلی راحت میدان مین را خنثی کردند و به نیروهای عراقی حمله کردند. منتهی چون عملیات در شیار متوقف شده بود، روی ارتفاع هم در حد یک عملیات ایذایی انجام شد و سریع گفتم که عقب بکشند. اگر گلوله خمپاره گیر نمیکرد و شلیک میشد و عملیات میکردیم، تلفات بسیار سنگینی میدادیم.
بعدا متوجه شدیم که دشمن کاملا پشت سر ما را بسته و حرکت ما را شناسایی کرده بود. در حقیقت گیر کردن گلوله خمپاره امداد خدا بود و اگر این اتفاق نمیافتاد به هیچوجه نمیتوانستیم بچهها را از محاصره دشمن صحیح و سالم بیرون بکشیم. پس از این ماجرا برگشتیم به مقر خودمان در منطقه پندرو.
زمانیکه عملیات نظامی نداشتیم، مرتب به روستاها ـچه در مسیر راهمان و چه غیر آنـ سر میزدیم و سعی میکردیم با مردم عراق ارتباط برقرار کنیم. به آنها میفهماندیم که برای نجات شما به اینجا آمدهایم. بچههای ما کیلومترها راه را پیاده آمدهاند، این همه زحمت و مشکلات را به جان خریدهاند تا شما را از ستم و ظلم صدام نجات دهند.
مردم آن مناطق هم حق مطلب را ادا میکردند و تا جایی که در توانشان بود به ما خدمت میکردند. چه بسا در زمستان، وقتی که آدم نیمساعت در سرمای شدید بیرون میماند، یخ میزد و تلف میشد. مردم روستاها اتاق گرمشان را در اختیار ما میگذاشتند و خودشان به زحمت میافتادند. خانههای روستایی معمولا یک اتاق بیشتر نداشت و یا اگر مجلل بود دو اتاق داشت. گاهی به ما در اتاقی که سه، چهار نفر در آن خوابیده بودند، جای میدادند تا از سرما محفوظ بمانیم و از بین نرویم.
یک شب راه زیادی رفتیم و در مسیرمان جایی برای استراحت پیدا نکردیم. از صبح تا یکِ بعد از نیمهشب پیادهروی کرده بودیم. رسیدیم به یک روستا. باران شدیدی میبارید. همینکه قطرات باران بر زمین میافتاد از شدت سرما یخ میبست. لباسهایمان عین چوب، خشک شده بود. اگر لحظهای حرکتمان را متوقف میکردیم، قطعا از پا در میآمدیم. وارد یک روستا شدیم. از آن روستاهای فقیرنشین بود. ساعت یک بعد از نیمهشب بود. دیدیم چارهای نداریم جز اینکه برویم داخل یکی از خانهها؛ آنقدر سرما فشار آورده بود که داشتیم از حال میرفتیم. در خانهها را زدیم. من به همراه چهار، پنج نفر از بچهها وارد اتاقی شدیم و دیدیم که در قسمتی از آن زن و دو، سه بچه صاحبخانه خوابیدهاند. راضی نبودیم که مزاحم آنها شویم ولی خود صاحبخانه هم این را میفهمید که چارهای نداریم جز اینکه آنها به ما پناه دهند تا از یخزدن در امان باشیم. دور بخاری نشستیم تا لباسهایمان را که خیس بود، خشک کنیم.
صاحبخانه رفت و هیزم آورد و ریخت داخل بخاری. با وجود خستگی، همیشه کمتر از بقیه میخوابیدم. همینطور به دیوار تکیه داده بودم. بچهها دراز کشیده بودند و همه در خواب بودند. جایی که نشسته بودم، کمی ناهموار بود و نمیشد خوابید. با این همه پس از مدتی به حالت نشسته خوابم برد. نیمههای شب آمدم جابهجا شوم که چشمهایم باز شد و از خواب پریدم. دیدم زن صاحبخانه آرام جورابهای بچهها را از پایشان درمیآورد. هنوز کاملا خواب از سرم نپریده بود. بین خواب و بیداری دیدم که جورابها را برد بیرون و در آن سرمای وحشتناک شست و آورد و آنها را در اطراف بخاری پهن کرد. بعد شروع کرد به پاککردن گل و لایی که به لباسهای بچهها چسبیده بود. لباسها را که به دیوار آویزان بود برمیداشت و یکییکی تمیزشان میکرد. این مردم ستمدیده با ما چنین رفتاری میکردند.
این موضوع برایمان جا افتاده بود که ما سفیران جمهوری اسلامی هستیم و تنها مسئولیت نظامی و عملیاتی نداریم بلکه در کنار آن، مسئولیت دیگری هم به دوش داریم. کار فرهنگی را در عراق مهمتر از کار نظامی میدانستیم. صرفا کار نظامی تأثیر کمتری داشت اما وقتی با کار فرهنگی عجین میشد، عمق بیشتری مییافت. پولهایی در اختیار ما بود و وقتی وارد خانهای میشدیم و میدیدیم که صاحبخانه واقعا مستضعف است و وضع مالیاش خراب است به آنها پول میدادیم. بعضیها ناراحت میشدند و قبول نمیکردند. از خود کردهای منطقه که با ما همکاری میکردند پرسیدیم که به چه شکل میشود به آنها کمک کرد. آنها به ما راهی نشان دادند. وقتی در خانهای کارمان تمام میشد و میخواستیم خداحافظی کنیم، مبلغی را زیر تشک یا پتو قرار میدادیم و بیرون میآمدیم.
جمهوری اسلامی در جاهایی که میتوانست برنج، روغن و شکر و... توزیع میکرد. با این همه منطقه آنقدر گسترده و وسیع بود که این امکانات نمیتوانست جوابگوی همه باشد. مردم کرد عراق ملت واقعا مظلومی هستند. هم از طرف رژیم عراق تحت فشارند و هم از لحاظ مادی و امکانات ساده زندگی در بدترین وضعیت قرار دارند. زمانی که سرمان گرم عملیات نبود، قسمت عمدهای از وقتمان را به ارتباط با آنها صرف میکردیم.
بنابراین گزارش کتاب نبرد درالوک، خاطرات سردار جعفر جهروتی زاده به قلم محمود جوانبخت از سوی انتشارت سوره مهر روانه بازار نشر شده است. این کتاب شامل خلاصه ای از سیزده سال مبارزه سردار جهروتی زاده است، خاطراتی که از روز هفده اسفند سال 1357 شروع شد تا روزی که در اواخر سال 1371با تیپ 155 مدینه منوره وداع گفته و به تهران آمد.
پایان پیام/
نظر شما