عاشقانه ای زیر سقف آسایشگاه/ مهر و محبتی که خیرین به هم پیوند دادند

برایم زندگی کردن توی یک محوطه بزرگ که گه‌گاهی رفت و آمدهایی سکوت سنگینش را می شکند سخت به نظر می رسد اما شاید....

خبرگزاری شبستان _گیلان، نوشین کریمی؛ داخل یک حیاط بزرگ که پر از گل‌های رنگارنگ و درخت‌هایی که اسمشان را نمی‌دانم، روی یکی از نیمکت‌های کنار باغچه نشسته بودم و داشتم خبرم را تنظیم می‌کردم. برایم زندگی کردن توی این محوطه بزرگ که گه‌گاهی رفت و آمدهایی سکوت سنگینش را می‌شکست، سخت و طاقت‌فرسا به نظر می‌رسید.

 

یکی سوار بر ویلچر نزدیکم شد و گفت: آبجی آفتاب اذیتت نکنه، برو زیر سایه دیوار بنشین و من با لبخندی بر لب فقط جواب دادم: نه، قرار نیست زیاد بمانم.



هنوز لحظه‌ای نگذشته بود که زن و مردی میانسال در وسط آن حیاط بزرگ نظرم را جلب کردند. دست در دست هم، خیره در چشمان هم، لبخند بر لبشان که زیبایی تصویری که می‌دیدم را دوچندان کرده بود. به نظر نمی‌رسید با آن لباس‌هایی که بر تن داشتند از بیرون آمده باشند، انگار برای همین جا بودند، ساده و بدون هیچ نمایشی.

 


زن مانتو کرم رنگ بلندی را بر روی پیراهن گلدار قرمزش پوشیده بود و یک روسری با گل‌های بزرگ بر سر داشت، مرد، اما من را به‌یاد پدربزرگم می انداخت، یک کشاورز خسته که از شالیزار برگشته باشد، هر دو دمپایی پایشان بود...
همانطور شانه به شانه هم راه آمدند تا رسیدند به یک سوئیت در نزدیکی جایی که نشسته بودم. در را خودشان باز کردند و رفتند داخل. متعجب شده بودم «یعنی اینجا زندگی می کنند؟ »



چند باری برای عیادت همسایه‌هایشان به آنجا رفته بودم ولی آن‌موقع خیلی حواسم به این دو نفر نبود. کنجکاوی نمی‌گذاشت بایستم و خبرم را تنظیم کنم. یعنی در آسایشگاه زوج‌ها هم زندگی می‌کنند؟ اینها از کی به اینجا آمده‌اند؟ چقدر سوال در ذهنم به خط شده بودند، به سراغ «حمیده کریم زاده» کارشناس روابط بین‌الملل آسایشگاه رفتم. موضوع را گفتم و با هم قدم‌زنان به طرف سوئیت این زوج حرکت کردیم.

 

کریم زاده در راه برایم تعریف کرد؛ «نظر علی محمدی» متولد ۱۳۱۸، اهل روستای شیخ محله رشت است، ۶ فرزند( چهار دختر و ۲ پسر) دارد. بازاری بود و بعد از اینکه همسرش می‌میرد تمام مال و اموالش را به نام فرزندانش می‌کند اما متاسفانه همین اشتباه باعث می‌شود فرزندانش به جای مهربانی بیشتر ساز بی‌مهری کوک کنند و در حالیکه بر اثر حادثه‌ای از بلندی سقوط کرده بود و توانایی راه رفتن نداشت و از نظر بینایی هم دچار مشکل شده بود، پدر را به آسایشگاه معلولین و سالمندان رشت بسپرند.



«مریم رضاصفت» هم متولد ۱۳۴۳ اهل رشت است، ‌دختری لال که با مادر خود زندگی می‌کرد اما بی‌خبر از همه جا دست بی‌رحم تقدیر خواب‌های پریشان و روزهای سختی را برای این طفل معصوم رقم زد. مادرش زود از دنیا رفت و مریم را در سن ۱۹ سالگی به عقد مردی در آوردند که آن مرد فردای روز عقد، طلاهای مریم را از او گرفت و فروخت.

 


مریم به خاطر عدم توانایی در تکلم یارای سخن گفتن و اعتراض نداشت و شوهرش که از همان ابتدا بنای ناسازگاری را گذاشته بود با اینکه مریم برای او یک فرزند پسر نیز به دنیا آورد اما او را طلاق داد.  مریم مجبور می‌شود بعد از طلاق پیش برادر و زن برادرش برود تا به زندگی  خود ادامه دهد اما شرایط زندگی برادر مریم هم به گونه‌ای بود که نتوانست از مریم نگهداری کند و با بی‌مهری از سوی آنها، یک‌بار دیگر مریم بی‌کس شده و به اصرار همسر برادرش در سن جوانی به آسایشگاه سالمندان و معلولین رشت سپرده شد. متاسفانه پسر مریم نیز با ۳۶ سال سن به اعتیاد دچار شد.



مسئولین آسایشگاه پس از پذیرش مریم او را به خاطر عدم توانایی در تکلم نزد گفتار درمان فرستادند که حالا خوشبختانه تا حدودی این مشکل او رفع شده است.



در یکی از روزها مریم، نظرعلی را که غمگین و تنها بر روی نیمکت گوشه محوطه آسایشگاه نشسته بود می‌بیند، به آرامی کنارش می‌نشیند و می‌پرسد «چرا تنهایی و در خودت فرو رفتی! »، نظر علی هم سرگذشت خودش را برای مریم تعریف می‌کند و مریم که خودش زخمی از روزگار و آدم‌ها بود به نظر علی پیشنهاد می‌دهد که باهم ازدواج کنند.


مریم پس از آن مدام پیگیر مداوای چشم‌های نظرعلی می‌شود و به مسئولین و کادر پرستاری آسایشگاه می‌گوید:«اگر پدر شما بود همینطوری بی‌خیال می‌شدید؟» و به‌خاطر پیگیری‌های مریم، کادر آسایشگاه تشویق می‌شوند که نظرعلی را برای عمل جراحی چشم به بیمارستان امیرالمومنین(ع) رشت اعزام کنند.



روزها گذشت و آنطور که نظرعلی می‌گوید، یک‌روز بعد از عمل چشم که بینایی‌اش بهبود یافته بود، مریم را می‌بیند و او هم بلافاصله بعد از دیدن مریم دلباخته او می‌شود و فصل جدیدی در زندگی این دو نفر آغاز می‌شود.

 


هر روز صبح مریم با چشمانی مشتاق و مضطرب مانند دختران جوان برای دیدن نظرعلی لحظه‌شماری می‌کرد تا او از بخش مردان بیرون آمده و بتواند او را ببیند. این زوج دلباخته مدت‌ها هر روز صبحانه، ناهار و شام خود را در آلاچیق  محوطه آسایشگاه در کنار هم می‌خوردند و گرمای تابستان و سرمای زمستان بر آنها اثر نمی‌کرد.



هر کس مریم را می‌دید، متوجه می‌شد که تسبیح نظرعلی را در دست دارد و جلیقه او را پوشیده است. نظرعلی هم با آنکه دیگر آهی در بساط نداشت هر وقت میوه و غذایی نذری را که بازدید کننده‌ها به او می‌دادند، بلافاصله برای مریم می‌آورد و از طرفی مریم حتی دیگر اجازه نمی‌داد، لباس‌های نظرعلی در رخت‌شورخانه آسایشگاه شسته شود و می‌گفت:« خودم می‌شورم.»

 

داستان عشق این دو چندین سال به همین شکل ادامه داشت ولی آسایشگاه به دلیل نداشتن مکان و امکانات لازم نمی‌توانست برای پیوند این دو دلباخته کاری انجام دهد. اما این بار دست سرنوشت جریان عشق مریم و نظرعلی را در مسیر یک دانشجوی مهندسی معماری که به اتفاق چند نفر از دوستانش برای بازدید به آسایشگاه سالمندان آمده بودند، کشاند و آنها وقتی جریان عشق این دو نفر را فهمیدند، تصمیم گرفتند با هماهنگی مدیریت آسایشگاه و دفتر پرستاری یکی از اتاق‌های بخش «کاخ زنان» را تبدیل به یک سوئیت جمع و جور کنند تا مشکل مسکن مریم و نظرعلی حل شده و راهی برای ازدواج آنها باز شود.



«امین محمدی» این دانشجوی نیکوکار با هزینه شخصی خود و دوستانش آستین‌ها را بالا زدند و روزها در آنجا کار کردند تا سوئیت آماده شد. همین قدم خیرخواهانه آنها باعث شد خطبه عقد این زوج در زمستان ۹۶ خوانده شود.

 


مهریه مریم ۲ هزار تومان پول نقد و ۱۴ شاخه گل رز به همراه هزینه سفر زیارتی به مشهد مقدس تعیین شد و به همت آسایشگاه و همان گروه نیکوکار مراسم جشنی در محوطه آسایشگاه برگزار شد و خیرین دیگری با خرید شیرینی و هدیه و پرداخت هزینه موزیک و... کمک کردند تا آنها به شادی راهی خانه بختشان شوند.
 

حالا چندسالی است که این دو زیر یک سقف مشترک عاشقانه در گوشه‌ای از آسایشگاه با هم زندگی می‌کنند و همیشه پرانرژی و شاداب در تمام مراسم‌های آسایشگاه مثل ورزش‌های صبحگاهی مددجویان در پارک شهر، جشن‌های مختلف و اردوهای زیارتی و... حضور دارند. گرچه بازدید کننده خاصی ندارند اما نظرعلی هراز چندگاهی برای مهمانی به منزل برادرش می‌رود.



پشت پنجره اتاق این زوج ایستاده بودم و به داستان فرار و نشیب زندگی انسان‌هایی فکر می‌کردم که راه‌های سختی را برای رسیدن به هم هموار کردند...

 


قرار نبود زیاد داخل آسایشگاه باشم اما داستان شیرین و جذاب این زوج ساعت‌ها مرا درگیر خودش کرده بود. حالا که به ساختمان، به حیاط و فضای آسایشگاه نگاه می کنم می‌بینم چقدر در آن زندگی جریان دارد. چقدر هوای دلت خوب می‌شود وقتی می‌بینی حال عده‌ای با همین چیزهای کم زندگی، خوب است. چقدر وسعت قلب می‌خواهد که بساط سور و ساط پیوند دادن عاشقانه‌های یک نگاه را فراهم کنی...

کد خبر 936015

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha