شادی و تفریح کودکان زباله گرد، جایش را با بوی زباله ها پر کرده است

در حالی که شادی و تفریح حق همه کودکان است، اما این حق از کودکان زباله‌گرد گرفته شده و جایش را با بوی گند زباله ها، پر کرده است.

 خبرگزاری شبستان-شیروان؛ سال‌هاست در محله های مختلف برای در آوردن لقمه نانی چرخ می زنند در هر ساعتی از روز هم به چشم می‌آیند، پای سطل‌های زباله یا کنار آشغال‌هایی که مردم در گوشه و کنار خیابان رها کرده‌اند یا پهلوی کیسه‌هایی بزرگ‌تر از هیکل‌هایشان که حاصل کار روزانه‌شان را در آن جمع کرده‌اند. اهمیتی ندارد که ریشه حضور همیشگی این کودکان به مافیای زباله می‌رسد یا به پیمانکاران رسمی شهرداری‌ها، مهم این است که آن ها کودکان و نوجوانانی هستند که نه کودکی کرده‌اند و نه درکی از حس و حال نوجوانی دارند. 

 
 
 

 کودکان و نوجوانان زباله‌گرد نه وقت تحصیل دارند و نه وقت تفریح، تقریبا هیچ خاطره خوشی هم از دوران کودکی و نوجوانی خود به یاد ندارند. دلخوشی‌هایشان هم به یک روز تعطیل کردن کار و فوتبال بازی کردن در زمین‌های خاکی اطراف شهر محدود می‌شود، ما مردم هر روز کار سخت کودکان زباله‌گرد را می‌بینیم اما یادمان می‌رود این کودکان نیز مثل همه خردسالان دیگر احتیاج به شادی و نشاط دارند.

 

 
انگار که به طور کامل کودک بودن آن ها را فراموش کرده‌ایم و یادمان رفته است که کودکان زباله‌گرد هم مثل دیگر هم‌سن‌وسال‌هایشان آرزوی تحصیل، بازی های کودکانه و سرگرمی های روزانه خود را دارند. 
 
 
 
لباسی طوسی، نازک و کثیف به تن دارد و شلواری پارچه‌ای و پاره بر پا، از ظاهرش معلوم است سن زیادی ندارد اما باید گونی آبی‌رنگ بزرگی را با سختی به دوش بکشد، چند ساعتی است که آسمان شب سیاه شده برای اینکه کسی پی به هویتش نبرد با صدایی گرفته حرف می‌زند، آری واضح است که سرما خورده و برای این که آب بینی‌اش راه نیفتد، پشت سر هم آن را بالا می‌کشد.
 
 
 
خیلی خسته است اما تا کیسه‌هایش را به اندازه کافی پر نکند به خود اجازه نمی دهد مکان را ترک کند به همین دلیل، ناچار است در ساعت‌هایی که اهالی منطقه در کنار خانواده دور هم بگو و مگو و خوشحالی دارند و افرادی که روی کاناپه‌های خود لم داده‌اند، کوچه به کوچه داخل سطل‌های زباله پی لقمه نانی بگردد.
 
 
 
«سعید» ۱۵ ساله است پنج سالی می‌شود که در مناطق مختلف این شهر مشغول زباله‌گردی است، از روزهای خوشش می‌پرسم که پاسخ می‌دهد: روز خوش کجا بود در این کار، روز خوشم وقتی است که بار خوب گیرم بیاید و بتوانم سریع کار را تعطیل کنم تا چند ساعتی کنار خیابان‌ها خستگی در کنم.
 
 
۱۲ ساعت در روز مشغول کار است، هشت ساعت در کوچه‌ها و خیابان‌ها زباله جمع می‌کند و چهار ساعت هم در کارگاه محل زندگی‌اش در محله ای زباله‌ها را تفکیک می‌کند، باقی روز هم به صرف ناهار و شام و دمی استراحت می‌گذرد. می‌گوید هر ده روز یک بار کار را تعطیل می‌کنند و در روزهای تعطیل هم معمولا حمام می‌روند، لباس‌هایشان را می‌شویند و اتاقک‌هایشان را نظافت می‌کنند، یعنی حتی در روزهای فراغت از کار هم فرصتی برای تفریح کردن ندارند.
 
 

 به همین دلیل، با وجود پنج سال زندگی در چنین شرایطی، هیچ خاطره خوشی از گردش و تفریح ندارد ولی با این حال، یادگاری‌های خوبی  از این شهر در ذهنش مانده است. خاطراتی از روزهای خوبی که مردم خیر به او کمک کرده‌اند، مثل یک شب در دو سال قبل که خانمی میانسال با خودروی شاسی بلند خود ناگهان مقابل پای او ایستاد و ۳۰۰ هزار تومان پول نقد، یک دست کفش و لباس نو و تمیز و یک وعده غذای گرم به او داد.

 
 
از این خاطرات زیاد دارد و در مجموع از بیشتر مردم ناراضی نیست، اما دلش از بچه‌های تخسی گرفته است که گاهی او را اذیت می‌کنند، می‌گوید از این‌جور بچه‌ها در هر محله ای هست، کودکانی که پشت سر هم نیش و کنایه می‌زنند و فحش می‌دهند، سعی کرده از این گوش بشنود و از آن گوش در کند، اما چه کند که این حرف جگرش را سوزانده و به این راحتی‌ها نتوانسته آن را فراموش کند.
 
 
 
هیکل کوچکش را روی یک سطل زباله می‌اندازد و به سختی آن را خم می‌کند، بعد هم نیم تنه بالای خود را داخل سطل می‌برد و دو دستی بین زباله‌ها پی چیز به‌دردبخوری می‌گردد. دست آخر چیز زیادی نصیبش نمی‌شود و با زدن لگدی به سطل، آن را رها می‌کند.
 
 
 
لباسی جز یک جلیقه شمعی نازک و تیشرتی آستین کوتاه زیر آن بر تن ندارد، نه دستکشی به دست کرده و نه ماسکی بر صورت زده است. اصولا در این کار خبری از رعایت بهداشت نیست، نه از طرف وی و کودکان همکارش، نه از طرف صاحبکارانی که امثال این کودکان را اجیر کرده‌اند.

 

 
 یادش نیست تاریخ تولدش چه روزی است چون تاکنون بویی از جشن تولد خودش و مهمانی در زندگی نداشته و  فقط می‌داند یک کلاس بیشتر سواد ندارد و از همان ابتدای کودکی ناچار بوده درس را رها کند و برای تامین معاش خواهران کوچکش به آلوده‌ترین شغل روی بیاورد.
 

 

چهار سالی می‌شود که این زندگی با این شرایط را پذیرفته  و گونی‌های زباله را بر شانه‌هایش انداخته‌اند، در این چهار سال همواره به زباله‌گردی مشغول بوده و خیابان‌های بالا و پایین این شهر را در جست‌وجوی زباله بوده است.
 
 
 
 از دستمزدش راضی است و می‌گوید هر ماه حدود دو میلیون تومان پول درمی‌آورد، پولی که برای به دست آوردن آن باید روزانه بین صد تا ۱۵۰ کیلو زباله جمع کند، یعنی دو تا سه برابر وزن خودش، تازه یک‌چهارم این پول هم نصیب خودش نیست، چرا که باید عمده درآمدش را برای خانواده‌اش هزینه کند.
 
 
 
در کودکی فوتبال زیاد بازی می‌کرد، اما اینک کمتر فرصت چنین تفریحاتی برایش پیش می‌آید، البته می‌گوید بعضی روزها که کار را تعطیل می‌کنند، با رفقایش به زمین خاکی می روند و چند ساعتی توپ می‌زنند.
 
 
 
 پرسپولیس، بارسلونا و لیورپول را بین همه تیم‌های باشگاهی بیشتر دوست دارد، اما چون در کارگاه محل زندگی‌شان تلویزیون ندارند تقریبا هیچ‌وقت نمی‌تواند بازی تیم‌های مورد علاقه‌اش را تماشا کند، غبار غم‌های بزرگ روی دلخوشی‌های کوچکش نشسته است خاطرات بدی از خیابان‌ها به یاد دارد، بدترین خاطره‌اش نیز مربوط می‌شود به روزی که گوشی‌اش را دزدیدند. 
 
 
 
وی تعریف می‌کند یک روز در یکی از بوستان های شهر روی نیمکت لم داده بود و از خستگی چشمانش روی هم رفته بود، آن روزها شلوار گرمکنی پا می‌کرد که جیب‌های آن زیپ داشت و معمولا گوشی را در جیب شلوارش می‌گذاشت و زیپش را هم می‌بست اما در آن روز غم بار، آنقدر خسته بود که حواسش به بستن زیپ جیب‌هایش نبود همین شد که هنگام خواب، یک دزد ناغافل به او نزدیک شد و گوشی‌اش را زد.
 
 
 
می‌گوید یک بار دیگر هم سارق نابکار دیگری گوشی رفیقش را به بهانه زنگ زدن از او دزدیده است، به گفته خودس آخر اینها چه دزدهای پلیدی هستند که به کودکان فلاکت‌زده‌ای مثل اینان نیز رحم نمی‌کنند.
 
 
 
وی و رفقایش در کنار هم کار و زندگی می‌کنند، دلش به همین خوش است همیشه در روزهای تعطیل وقت خود را کنار دوستانش می‌گذراند رفقایی که اگر نبودند زندگی از این هم برای او دشوارتر می‌شد.
 
 
 
 اصولا سعید و کودکان زباله‌گرد دیگری مثل او، دلخوشی دیگر ندارند جز وقت گذراندن کنار همدیگر، اگر هم فرصتی دست بدهد کمی بازی و تفریح می‌کنند.
 
 
 

 

کد خبر 937758

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha