حکایت ریش های سفیدی که قرمز شد!

عمو را پای خاک ریز پیدا کردند. افتاده بود توی گل ها. ریش های سفیدش قرمز شده بود؛ با خون سرش. همان طور که می خواست.

خبرگزاری شبستان: می گویند "جبهه آن جاست که عمو حسن آن جاست". عمو حسن یکی از پیرمردهای کمیاب سرزمین ما است. پیرمردی که یک جا آرام نمی گیرد. آرامش او فقط سر نماز است. با شروع جنگ، یک عشق او را از خانه و دکه اش به جبهه آورد. هر بار که به او می گفتند "عمو، شما پشت جبهه بمون و خدمت کن؛ دیگه از شما گذشته بری جبهه"، می گفت " چی می گید؟ من صد تا جوون رو حریفم".
این عشق او را پیش می برد؛ جلوتر از جوان ترها، تا خط مقدم و هر بار که ازمعرکه جان سالم به در می برد، می خندید و می گفت " این بار هم نشد".
او زندگی را برای یک چیز می خواست؛ هفتاد سال انتظار برای لحظه ای دیدار. و سرانجام این انتظار سر رسید؛ در شلمچه، عملیات کربلای چهار. متن زیر برگزیده ای از مجموعه صد خاطره منتشر شده در کتاب " یادگاران" است.
عادت داشت به همه سلام کند. بزرگ با کوچک فرقی نداشت. از سر کوچه که می پیچید، به هر بچه ای که می رسید، اگر نان دستش بود، یک تکه به او می داد. از هر بچه ای هم که خوشش می آمد، پول می داد تا برای خودش چیزی بخرد. بچه ها را کم تر با اسم خودشان صدا می کرد، می گفت: "گلم"، "شاخه نباتم"، "پروانه من".
سفره که پهن می شد، می خواستیم بپریم وسطش و هر چه هست و نیست بخوریم، اما عمو حسن تا همگی نمی آمدند و دعای سفره را نمی خواندند، اجازه نمی داد کسی به غذا دست بزند. بد از تمام شدن غذا هم بچه ها را زور می کرددعا بخوانند، تا نمی خواندند، نمی گذاشت کسی بلند شود.اگر مهمان داشتیم، او دعا می کرد؛ هر دعایی که دوست داشت.
در آشپزخانه را روی خودش بسته بود. هرچه در می زدیم، باز نمی کرد. یک دفعه داد کشید که مزاحم نشید.
یکی گفت: عمو خسته ایم. بذار بیاییم تو. حالمون که جا اومد، می ریم.
گفت: من دارم درس می خونم. برید پی کارتون.
گفتیم: عمو، دیگه درس و مشق از ما و شما گذشته.
گفت: نه، تکلیف کردن.
نمازشان که تمام می شد، مهرها را جمع می کرد، می گذاشت توی جامهری. دستش را می کشید به مهرها و می مالید به صورتش. توی گردان هم که راه می رفت، به در و دیوارگردان دست می کشید و می مالید به صورتش.
یک تیم روحیه درست کرده بودیم، با عمو حسن و یک روحانی و چند نفر دیگر. گردان به گردان می رفتیم، قرآن می خواندیم، حدیث می گفتیم، گوسفند قربانی می کردیم و بچه ها را از زیر قرآن رد می کردیم. عمو حسن هم توی یک کاسه ی بزرگ حنا درست می کرد و سر و دست بچه ها را حنا می گذاشت.گاهی یکی می پرسید"عمو، شما که واسه ی همه حنا می ذاری، چرا ریش های سفید و خوشگل خودت رو نمی ذاری؟"
می گفت: عمو جان، این ریش ها باید با خون خضاب بشه.
والفجر هشت بود. از عمو خبر نداشتیم. هرجا گشتیم، پیداش نکردیم. گفتیم : حتما شهید شده.
بعد ازدو روز آمد. بین عراقی ها گیر کرده بود، رفته بود توی یک بشکه قایم شده بود. چند تا آب میوه هم سوغات آورده بود.
مدت ها بود عمو را ندیده بودم. از بچه های لشکر سراغش را گرفتم. یکیشان گفت: ای بابا، مگه نمی دونی؟ عمو هم برد. ما موندیم و تنهایی.

عمو را پای خاک ریز پیدا کردند. افتاده بود توی گل ها. ریش های سفیدش قرمز شده بود؛ با خون سرش. همان طور که می خواست.
هیچ کس شهید شدنش را ندیده بود. بعضی می گفتند" روی کانال ماهی توی ستون کشی جای سختی بود. هر کس سالم رد می شد، شانس می آورد. عمو حسن با جواد صراف همون جا خمپاره خورده بود پهلوشون و شهید شده بودن.
خبر شهادتش که رسید به تبلیغات، بچه ها زار زار گریه می کردند. تا مدت ها دوست نداشتند بروند آشپزخانه.
 

بنابراین گزارش، کتاب "یادگاران 15" عمو حسن به قلم نیره رهبرفر ازسوی انتشارات روایت فتح روانه بازار نشر شده است. یادگاران عنوان کتاب هایی است که بنا دارد تصویرهایی از سال های جنگ را در قالب خاطره های بازنویسی شده، برای آن ها که آن سالها را ندیده اند نشان بدهد.

 

پایان پیام/

کد خبر 351130

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha