به گزارش خبرگزاری شبستان، علوم انسانی علومی هستند که شأنی از شئون انسان را مورد مطالعه قرار می دهد؛ چه شئون فردی که روانشناسی متولی آن است یا شئون اجتماعی که علومی مانند جامعهشناسی، اقتصاد و مدیریت به آن می پردازند.
نکته دیگر در بحث تحول علوم انسانی، اغلب علوم انسانی تجربی مورد نظر است. در حالی که در تعریف یاد شده قید تجربی بودن لحاظ نشده است و بر این اساس ما می توانیم از تحول علوم انسانی عقلی، نقلی، شهودی و تجربی صحبت کنیم. آن چیزی که امروزه بیشتر محل بحث است، علوم انسانی تجربی است. یعنی علومی که از یک سو شأنی از شئون فردی یا اجتماعی انسان را مورد مطالعه قرار میدهد و از یک سوی دیگر روش آن روش تجربی است.
تحول در علم، به معنای عام آن، که علوم انسانی زیر شاخهای از آن است، امروزه در خود غرب هم مطرح است. به طور مثال در حوزه ای همچون فیزیک ملاحظه میشود که در دوره ای دویست ساله فیزیک نیوتونی به عنوان یک نظریه غالب مطرح بود. فیزیک نیوتنی در همان بدو پیدایش با یک سری مشکلات روبرو بود و کم کم مشکلات دیگری پیش روی فیزیک نیوتنی قرار گرفت. ولی دانشمندان مدت ها با این نظریه سر کردند تا اینکه در نهایت با پیدایش نظریه نسبیت و کوانتوم این مشکلات برطرف شد.
در حوزه هندسه که یکی از شاخههای ریاضی است، نظریه هندسه اقلیدسی را داشتیم. بیش از دو هزار و اندی سال این هندسه بر عرصه ذهن بشر حکومت داشت. هندسه اقلیدسی نیز در زمان پیدایش خود با مشکلاتی روبرو بود. خود اقلیدس متوجه بود که اصل پنجم هندسه اقلیدس به اندازه دیگر اصول بدیهی نیست و به همین خاطر سعی داشت قضایای هندسی را بدون استفاده از اصل پنجم اثبات کند. دو هزار و اندی سال هندسهدانها سعی کردند این مشکل را برطرف کنند و برهانی برای اصل پنجم هندسه اقلیدس ارائه کنند. اما آنها در نهایت به این نتیجه رسیدند که برهانی برای اصل پنجم هندسه اقلیدسی قابل ارائه نیست و به عبارت دیگر اصل پنجم هندسه اقلیدس از سایر اصول مستقل است. بر این اساس عده ای به این فکر افتادند که این اصل را تغییر دهند و اصل دیگری جایگزین آن کنند و در نتیجه این تفکر هندسههای نااقلیدسی شکل گرفت.
پس در حوزه ریاضیات و فیزیک که از علوم محض هستند و به عنوان نقطه آمال تمام علوم به حساب میآیند هم ما شاهد تحول علوم در طول تاریخ بوده ایم. پس بحث تحول علم، بحثی ایدئولوژیک یا مربوط به دوران پس از انقلاب یا محدود به جهان اسلام نیست و بحثی است که در حوزه علم به معنای عام آن طرح شده و دنبال می شود.
در حوزه علوم انسانی، هم در جهان اسلام، هم در ایران بعد از انقلاب و هم در غرب بحث تحول به صورت جدیتر مطرح است. به طور مثال سابقه رشته جامعهشناسی از آگوست کنت از او به عنوان پدر جامعهشناسی جدید یاد می شود، تا کنون نظریات بسیاری در غرب به وجود آمده است؛ از نظریهپردازان کلاسیکی همچون دورکیم، مارکس و وبر و ... تا نظریه پردازان معاصری همچون بوردیو، گیدنز و هابرماس و .... بر این اساس بحث تحول علوم انسانی یک بحث جدید نیست. حال باید دید از چه جهتی ضرورت پیدا میکند که دانشمندان به بحث تحول علم ورود پیدا کنند؟ این جا لازم است هدف علم را بشناسیم. در پرتو شناخت اهداف علم، بحث ضرورت تحول علم نیز برای ما روشن می شود.
برای مثال اگر یکی از اهداف علم را تبیین پدیدههای مشاهداتی بدانیم، فیزیک نیوتونی در ابتدای پیدایش خود چند پدیده را نمیتوانست تبیین کند. یکی مدار حرکت سیاره اورانوس بود و دیگری مدار حرکت سیاره عطارد و ... فیزیک نیوتنی بعد از چند سال مدار حرکت سیاره اورانوس را توانست تبیین کند، اما مشکل تبیین مدار حرکت سیاره عطارد تا این اواخر که هندسه نسبیت عام انیشتین مطرح شد، در چهارچوب نظریه هندسه نیوتنی حل نشد. پس اگر هدف علم را فقط تبیین پدیدههای مشاهدتی بدانیم، و نظریه علمی موجود از عهده تبیین پدیدههای مشاهدتی موجود بر نیاید، ضرورت تحول در علم مطرح میشود. شاهدش هم می تواند همین تحول در عرصه فیزیک و گذر از فیزیک نیوتونی به نسبیت و کوانتوم باشد.
اگر برهانپذیری و ارائه یک چهارچوب منظم منطقی شرط ما برای اعتبار یک علم باشد، بحث تحول در هندسه اقلیدسی و گذر به هندسه های نااقلیدسی را میتوانیم بر این اساس توجیه کنیم. چرا که هندسه اقلیدسی به عنوان منسجمترین نظریه که تا به حال ارائه شده بود، با یک مشکل خیلی جدی روبرو بود؛ یکی از اصول هندسه اقلیدسی بدیهی و برهان پذیر نبود. پس رخنهای در هندسه اقلیدسی وجود داشت و دانشمندان درصدد بودند که این مشکل را برطرف کنند و در این تلاش هندسههای نااقلیدسی شکل گرفتند.
مشابه همین بحث را می توانیم در زمینه علوم انسانی مطرح کنیم. اگر هدف علوم انسانی فقط تبیین شواهد مربوط به پدیده های انسانی و اجتماعی باشد و نظریههای موجود از عهده این کار برنیایند، ضرورت تحول در علوم انسانی مطرح می شود.
اگر بدنبال یک نظریه منسجم و منطقی باشیم و احساس کنیم نظریههای کنونی ما این انسجام را ندارند، باز هم تحول در علوم انسانی ضروری خواهد بود.
اگر کسی همچون اینشتین به دنبال علمی باشد که مبتنی بر مبانی متافیزیکی مستحکمی همچون علیت استوار باشد، با مکانیک کوانتومی احتمالاتی مقابله می کند و درصدد ارائه نظریه جدید برمیآید یا کسی مانند بوهم درصدد ارائه فرمالیزم جدیدی برای مکانیک کوانتومی برمی آید که با دترمینیسم تعارض نداشته باشد. حال بر این مبنا هم می توان از ضرورت تحول علوم انسانی دفاع کرد.
توضیح آن که یکی از مشکلات علوم انسانی ای که امروزه در دانشگاههای ما در حال تدریس است این است که به لحاظ مبانی فلسفی، یعنی مبانی هستی شناختی و معرفت شناختی و انسان شناختی و... مشکل دارند. به طور مثال برخی از نظریه های علوم انسانی یک تلقی خاصی از انسان یا جامعه دارد که ما نمی توانیم با آن تلقی از انسان و جامعه همراهی کنیم. مثلا برخی از این نظریه ها انسان را موجودی مجبور به جبر درونی یا جبر بیرونی میدانند و رفتار انسان را تابع ویژگیهای زیستی ژنتیکی انسان یا تابعی از محیط، اجتماع و تاریخ می دانند. ما اگر با این مبنای فلسفی که در تلقی از انسان در برخی از نظریه های علوم انسانی وجود دارد مسأله داشته باشیم، میتوانیم بحث تحول علوم انسانی را مطرح کنیم و به دنبال نظریه ای در علوم انسانی باشیم که دست کم به لحاظ تلقی که از انسان ارائه میکند، این مشکل را نداشته باشد.
بنابراین بحث تحول علم بحثی است که در حوزه فیزیک و ریاضیات و به خصوص در حوزه علوم انسانی، در غرب مطرح بوده است. امروزه اگر یک کتاب نظریههای جامعهشناسی را باز کنیم در آن به صراحت از جامعه شناسی آلمانی، آمریکایی و فرانسوی یاد میشود.
برخی دلایل ضرورت تحول در عرصه علم را توجیه میکند. به طور مثال این که نظریه ای به لحاظ منطقی منسجم نباشد، شواهد تجربی و پدیده های مشاهدتی را به خوبی تبیین نکند، به لحاظ مبانی فلسفی مشکل داشته باشد یا در عرصه کاربردی ناکارآمد باشد.
ما هم در کشور خودمان و در جهان اسلام از چند جهت احساس می کنیم که لازم است در عرصه علوم انسانی تحولی ایجاد کنیم.
*برگرفته از "بررسی علل و تداوم رویکرد پوزیتویستی به علوم انسانی و عدم شکلگیری علم دینی در ایران" نوشته محمدتقی موحد ابطحی
ادامه دارد/
نظر شما